Sunday, December 24, 2006

خورشید خانوم:
3- من همیشه سر توالت کتاب می خونم و اکثر چیزایی که خوندم سر توالت بوده. اصولا اگه چیزی نخونم دستشویی شماره دو ام نمی یاد.

سیبیل طلا:
4-بزرگترين تفريح ام در زندگی مسخره کردن خانواده پدرم- يک مشت پر مدعای از دماغ فيل افتاده- بوده و هست. مقام و منزلت اجتماعی برای خانواده ما خيلی مهم است و من هميشه مايه آبروريزی آنها و تفريحات خودم بوده ام. مدرسه مهدوی که می رفتم در تمام مدرسه شايعه کرده بودم که پدرم "پتو فروش" است. يک سال بعد پدر ثروتمند يکی از بچه ها که دلش به حال خانوادهِ محروم ما سوخته بود ما را به هتل اوين دعوت کرد. از قضا آن آقا يک آدم مهمی بود در وزارت صنايع که کلی هم نشان سازندگی از رفسنجانی گرفته بود و پدر من هم که آن روز ها کارخانه فيلتر صافی ایران را داشت گويا کارش مستقيماً به این طرف ربط داشت و گند شايعه "دختر پتو فروش محروم" من در آمد. پدرم از دستم به قدری عصبانی بود که مدام در ماشين سئوال می کرد: "چرا پتو فروش؟"

دختر بودن:
طولانی‌ترين بوسه‌ام—تاکنون—را در صندلی جلوی ماشین با معشوقی تجربه کرده‌ام، سال‌ها پيش، زيرِ بارشِ شديدِ باران و با مشقت فراوان.

اسکارلت:
۴- يه بار وقتی بچه بودم رفته بودم تو يه شيرينی فروشی که شمع تولد بخرم چشمم افتاد به يه سری نون خامه ای که عقل و هوش رو از سرم برد . يواشکی دو تا برداشتم و گذاشتم تو جيب لباسم ! سالها بعد که بزرگ شدم همش دلم ميخواست که برم تو اون شيرينی فروشی و به اندازه دو تا دونه پول بدم به صاحب مغازه اما هيچ وقت روم نشد.

حسین درخشان:
۱) بار اول که در اثر عشق خام و جوانانه در ۲۰ سالگی ازدواج کرده بودم، عقدم را خامنه‌ای خوانده بود. خودم آن موقع خیلی مذهبی بودم، البته به همین سبک کله‌شق الان خودم.

لولو:
2- وقتی بچه بودم آرزوم بود که فضانورد بشم. یه پوستر از کلی فضانورد روی دیوار اتاقم بود. کلی می شستم فضانوردهای دختر رو پیدا می کردم و ذوق زده می شدم. انوشه انصاری که رفت فضا من یه کم دلخور شدم. دوست داشتم یکی به من می گفت بفرمایین!

افرا:
تا پانزده سالگی فکر میکردم بچه از دعای پدر و مادر متولد میشود!(مرده شور اون کارتونهای احمقانه کانون پرورش فکری رو ببرند که یک زن و شوهری دستشون رو به طرف آسمون می گرفتند و دعا میکردند که صاحب بچه بشند و بعد یک بچه قنداقه میومد تو دستشون!!)

چاپ اول:
مشروب را از هر نوعی که باشد دوست دارم اما از زیاده‌روی‌اش خوشم نمی‌آید .

خارج از کنترل:
4. یه بار شمال تو ویلای یکی از فامیلامون روی مبل خوابم برده بود و خودم رو خیس کردم ( هو! مگه چیه؟) بعد پا شدم دیدم خودم رو خیس کردم. بعد با کمال خونسردی تشک مبل رو بر عکس کردم، هنوزم عذاب وجدانش نیومده سراغم.

قصه های عامه پسند:
۵- از آینه می‌ترسم

شرتو:
فاقد هر گونه حافظه کوتاه مدت و بلند مدت در چهره‌شناسی هستم. مثلا یک بار بعد از پنج سال همسایگی با همسایه‌مان، با یک غریبه در خیابان به جای خانم همسایه سلام و علیکِ مفصلی کردم و ضایع شدم. یا یک بار دیگر بعد از یک سال یکی از اساتیدمان را که خانم هم بودند در دانشگاه دیدم و به نظرم آشنا آمد به جای یک همکلاسی باهاش حال و احوال کردم و از تعداد واحدهای پاس شده و نشده اش پرسیدم!!! خوب شد محکم به شانه‌ش نکوبیدم

ناشناس:
۵- ورزش مورد علاقم اسکیه. فکر کنم جرو معدود چیزایه که یاد گرفتم و ازش لذت میبرم. بقیه چیزایی که ازشون لذت میبرم همه غریزیند.

باغ بی برگی:
با ترفندی خاص که فرمولش را میگویم توانسته ام محبوب دل پدر و مادر و همه فامیل شوم.( فرمولش شامل هیچ وقت روی حرف بزرگتر حرف نزدن و انجام دادن کارها بر خلاف میل خودت و به میل پدر و مادر یک قابلمه بزرگ، مهربانی وخنده یک کاسه آش خوری، صرف وقت و زنگ زدن و حال و احوال همه را پرسیدن یک پیمانه و پاچه خواری به میزان لازم)

سایه:
سه_ حواس پرتي: خيلي پيش مي آيد كه وسط يك كاري باشم و بعد به كل فراموش كنم كه چرا اين كار را شروع كردم و بعد بايد چه كنم!!يك بار در ايام دانشجويي از تاكسي پياده شدم تا نفر بغل دستي ام پياده شود. بعد هم يادم رفت كه دوباره سوار تاكسي بشوم و همان كنار خيابان به حالت منگ ايستاده بودم كه با داد راننده تاكسي يادم آمد كه بايد تكليفش را روشن كنم.

وارش:
۵- يكي از دوستانم مي گويد كه مردان زندگي من اصولا خوش تيپ بوده اند كه دروغ هم نگفته است. ( نمي دانم البته اين را بايد شانس دانست يا بد شانسي! ). به تعداد موهاي سرم عاشق شده ام و حالا اسم بعضي ها هم يادم نمانده. ولي خودم اصولا پير پسند بوده ام ظاهرن. چون خيلي از آنها دستكم ۱۵ سال از من بزرگتر بوده اند. ولي به هر حال اميدوارم روزي كچل نشوم!

یک اهری:
۴- در سنوات ۶۵-۶۸ در تهران زندگی میکردم . مجرد بودم و مقداری پول داشتم در یکی از روزنامه ها مسئول تدارکات بودم . فکر تجارت به کله ام زد . زمستان بود و هوا بسیار سرد . بعد از کمی تحقیق ٬ به این نتیجه رسیدم که در شب یلدا میشود بصورت عمده از مناطق گرمسیر میوه به قیمت ارزان تهیه کرد و در تهران بزرگ به قیمت بالا بفروش رساند . بلیط هواپیما گرفته و به بندر عباس رفتم . وقتی در هواپیما را در فرودگاه بندرعباس باز کردند فصل بهار و گرمای دلپذیرش صورتم را نوازش داد . یک شبی در پشت بام یکی از مسافرخانه های نزدیک ساحل خوابیدم . بعد از تفحصی دوباره ٬ فهمیدم که باید به یکی از شهرهای نزدیک برای خرید خیار بروم . از سندیکای کامیونداران بندر عباس یک تریلی چندین چرخ گرفتم و عازم آن شهر شدم . یک تریلی خیار کیلویی هفت تومان خریدم . عصر بود به راننده آدرس میدان تره بار سرچشمه تهران را دادم . و با هواپیما به تهران برگشتم . بعد از یکروز راننده تریلی زنگ زد و گفت : در نزدیکیهای یزد ماشین خراب شده است . دستپاچه شدم نمیدانستم چه کنم . آیا برگردم به میان کویر یزد و که چه - داشت تمام آمال و آرزوهایم له و لورده میشد - همه حساب و کتابها و پولدار شدن یکشبه ام - در تهران خیار را کیلویی چهل تومان میفروختند . بعد از سه روز و درست در شب یلدا محموله رسید . خیارها داخل نایلونها خراب شده بودند . راننده مسئول و پاسخگو بود . گریه و التماس کرد و به دست و پایم افتاد . از خیر همه چیز گذشتم و دست از پا درازتر باز رفتم سراغ مجله

مریم مومنی:
3) یکی از بدجنس ترین کارهایی که کردم این بوده که برادرم رو که اون موقع شش سال بیشتر نداشت متقاعد کردم که بچه ی مامان و بابا نیست و از آفریقا به فرزندی قبولش کردیم و بعد از اینکه کلی شیر خورده سفید شده. و انقدر دلیل و مدرک آوردیم ( در این شوخی همدست هم داشتم ).که طفلک باور کرد و اشک تو چشماش جمع شد.بعد البته خیلی سخت( چون مدارک به حدی قانع کننده بود که نقض کردنشون کلی طول کشید) از دلش در آوردم.

حامد قدوسی:
3) در دوره دانش جویی نزدیک بود بروم دادگاه انقلاب. مداخله یک روحانی نیک نفس و بزرگ وار که من را می شناخت مانع از این قضیه شد (این را بعدها برایم تعریف کرد). در تریبون آزاد چیزی گفته بودم که ناطق نوری از آن پس هر جا می رفت حرفم را نقل می کرد و می گفت ببینید تهاجم فرهنگی دشمن به کجا رسیده است که یک دانش جو در تریبون آزاد این حرف را می گوید. با شمارش من ناطق 15 بار این حرف را در مجالس مختلف نقل کرد و البته هر بار هم صحبت من را دست خوش تغییراتی می کرد. رفقا هم قضیه را می دانستند و آخرین تحولات در صحبت های ناطق را خبر می دادند.

آن سوی دیوار:
3- به عمرم لب به سیگار نزدم و شراب هم گاهی فقط یه جرعه موقع مراسم مذهبی می‌چشم. آدم خشکی نیستم ولی دوست دارم همیشه شیش دنگ حواسم جمع باشه.

میداف:
2- با وجودی‌که بیشتر عمر را در مسافرت گذرانیده‌ام از چمدان بستن و از مسافرت‌رفتن بشدت نفرت دارم. تاکنون دوستان زیادی دعوتم کرده‌اند که بدلایل متعدد ازرفتن امتناع کرده‌ام. ولی دلیل اصلی‌اش همین بوده‌است

دی:
۳ــ برای کنکور سراسری درس زبان انگلیسی یک دورس رو تو ماشین وقتی داشتم می‌رفتم سر جلسه ی امتحانن تموم کردم با ترانه ی مرا ببوس ! که بابام با اوج احساس و با تاکیید روی این قسمت که می‌گه که می روم به سوی سرنوشت و.... هم پیمان با قایق رانها برام می‌خوند.ا .درصد زبانم هم ۹۲ شد

مجید زهری:
1- از فرم شخصيتی انسان‌های بسته، فرهيخته و سنگين-رنگين هيچ خوشم نمی‌آيد. به نظر من، اين‌گونه افراد، بخش عمده‌ی "خود"شان را پنهان می‌کنند. اين اتفاقاً همان سياقی‌ست که خانم‌های ايرانی عجيب می‌پسندند، چون‌ به آن‌ها اين فرصت را می‌دهد که طرف مقابل را خودشان "کشف" کنند!

نیکی:
دوم : من هیچوقت شبا آرایش چشممو پاک نمیکنم و صبحها شبیه یک خرس پاندا از خواب بیدار میشم در حالیکه دایره سیاهی دور چشمام رو گرفته .

لیلی نیکونظر:
2 بهترین دوستانم پسرها هستند. اما به محض اینکه وارد فاز ارتباط عاشقانه می شوم همه چیز خراب می شود.در ارتباط های عاشقانه ام اصلا آدم موفقی نیستم . یک نفر دیشب می گفت بس که اهل بازی هستی و صداقت نداری .اما من فکر می کنم ماجرا به آن کروموزوم ایگرگ احمقانه و معیوبشان برمی گردد. حدود یک سال و نیم پیش هم به مدت چند ماه عاشق یک عوضی بی همتا شده بودم . وقتی به آن خریتم فکر می کنم , شرمم می گیرد.الان البته دو سه هفته ای ست که حواسم حسابی پرت شده است , یعنی اسم کسی با صدایم است دیگر...( این هم افشاگری !!)

مریم گلی:
یکم – هشت یا نه سالم بود که واسه اولین بار سیگار کشیدم. خونه مادربزرگم بودیم. دختر یکی از دوستها رفت سیگار دایی بابامو کش رفت من رو هم با خودش برد. رفتیم ته حیاط سیگار کشیدیم. مامانم اومد خدمتم رسید. دفعه اول و آخرم شد!

پرگلک:
۲- من هم گلاب به روی‌تان تا کلاس اول دبستان هر شب خواب دریا می‌دیدم و سر جایم جیش می‌کردم

جادی:
کلکسیون جمع می کنیم: کلکسیون بسته های کاندوم

عبدالقادر بلوچ:
6- ما بلوچها یلدا را جشن نمی‌گیریم

هدیه لحظه ها:
۳.دهان من حسابی قرص قرص است و اگر جلویم آدم هم سر ببرند لب از لب نمی جنبانم:
حالا من اسم نمی برم این مهدی اصغری که روبروی مطب من تعویض روغنی دارد اعتیاد بدی به یک نوع عمل ناشایست دارد.او مدام دارد با یک جاهایی از بدنش ور می رود و آب دهان قورت می دهد و چشم هایش خمار می شود.او به عنوان سوژه از هر چیزی که دستش بیاید استفاده می کند:عکس خانم های روی صابون لوکس و چایی های خارجی٬تصاویر روی جوراب ها و لباس های زیر زنانه٬تصاویر هنرپیشه های ایرانی و خارجی....هفته ی پیش او مغازه اش را پر از پوسترهای خانم های نامزد انتخابات کرده بود و حسابی مشغول بود.خودم مچش را گرفتم.ماشین را برده بودم تا ضد یخ بریزد.از چشم های سرخ و نفس نفس زدنش می شد فهمید مشغول چه کاری بوده.اما به من چه مربوط؟..من که به هیچ کس نگفتم...اصلا از این جور دهن لقی ها خوشم نمی آید

نازلی:
۴ـ بچه تر که بودم به تعبیر همه پسرانه رفتار می کردم.
نمی دانم تعریفشان درست بود یا نه؟ اما از لوس بازی خوشم نمی آمد. از ناز و عشوه متنفر بودم. خوب اینها را هم نداشتم و لابد پسرانه رفتار می کردم. الان که به گذشته نگاه می کنم می بینم که نسبت به تقسیم بندی های جنسی معترض بودم و خوب با عقل یک بچه تنها راهی که به نظرم می رسید این بود که مثل همه نباشم.
من با همه مردهای فامیل مچ می انداختم. راهنمایی که بودم زنجیر نازکی داشتم که همیشه در خیابان می چرخاندم( روزی راننده کامیونی با دیدن این کار من زنجیر چرخش را چرخاند و من از آن به بعد این عادتم را ترک کردم و به جایش تسبیح می اداختم!) زمانهایی مد شده بود که همه کتانی هایی بزرگتر از پایشان می پوشیدند. من یک کتانی داشتم سایز ۴۵! ( سایز پایم ۳۹ است). نصفش آبی بود نصفش سفید . آنقدر کیف می کردم با آن راه بروم که خدا می داند. هنوز دارمش. الان به نظرم خیلی مضحک می آید. یادم می آید ساعتها موسیقی هوی متال را تحمل می کردم که بگویم من خشنم!
حالا می بینم که چقدر احمق بودم. البته هنوز هم از خصلتهای آن زمان در وجودم ماند

حنیف مزروعی:
4- عاشق چند چيز هستم از جمله فيلم ديدن و هيچگاه از آن خسته نمي‌شوم بعنوان مثال سري 16 دي وي دي Lord of the Ring را يكدفعه پشت سر هم و بدون هيچ توقفي تماشا كردم، خودتان حساب كنيد 16 تا دي وي دي كامل چند ساعت مي‌شود. دوم عاشق خواب هستم، البته اين در خانواده پدري ما كمي ارثي هم هست و اگر فرصت كنيم امان نمي‌دهيم، يادم هست يكبار بطور متناوب بيشتر از 4 شبانه روز خوابيدم

یک پزشک:
- کلاس پنجم که بودم ، معلم به من اطمینان داشت و ورقه‌ها را اغلب دست من و دو نفر دیگر می داد تا تصحیح کنیم ، من هم یک بار از اعتماد معلم سوء استفاده کردم و در فرصتی مناسب ، ورقه خودم را درست کردم ، تازه عذاب وجدانی هم به من دست نداد و از زیرکی خودم خوشحال هم بودم. یک بار هم دلم برای یکی از شاگرد تنبل‌های کلاس که مدام نمره تک می گرفت و معلم تنبیهش می‌کرد سوخت و 6 نمره بیشتر به او دادم تا 10 بشود ، آخر خانواده خیلی فقیری داشتند و خودش نحیف بود و رنجور ، به چشم خودم دیده بودم که او و پسرعمویش لوازم‌التحریر مشترک دارند ، قبل از زنگ ریاضی خط‌کش و پرگار و گونیا را به هم می‌رساندند ، گاهی هم لباس‌های گرمشان را با هم عوض می‌کردن

نوشته های اتوبوسی:
میان تخت مامان و بابا و دیوار فاصله چند سانتی بود که آنجا(روی موکت) قضای حاجت می کردم

بهار:
5-یه بار وقتی که راهنمایی بودم از رادیو BBCیه مقاله ای شنیدم که دختری شمالی نوشته بود منم هر چی تو ذهنم بود نوشتم و رفتم مدرسه سر صف خوندم و کلی تشویقم کردن آخه فکر کردن خودم نوشتم منم نمیدونم چرا نگفتم نه این مال من نیست !!!؟ البته بعدش خیلی عذاب وجدان
گرفتم و میترسیدم دروغم رو بشه و آبروم بره

آلیس:
۱. بدم می‌آد هر کاری که همه انجام می‌دن انجام بدم، مثل همین بازی

ابطحی:
2 – در حادثه كوي دانشگاه رفته بودم به آن‌جا سر بزنم. نفهميدم از طرف چه كساني (حزب‌الهي‌ها يا ديگراني كه من را آخوند ديده بودند) در محاصره افراد قرار گرفتم. شيشه عقب ماشين شكست، با سرعت از محاصره بيرون رفتم، دم منزل كه رسيدم ديدم يك چاقوي بزرگ تا دسته در صندلي كه نشسته بودم فرو رفته كه اگر يك ذره بيشتر فرو رفته بود يا به بالاتر صندلي اصابت كرده بود، الآن زبونم لال حد اقل قطع نخاعي بودم

:sunjoon
Number four: عاشق كلمه پتياره هستم!

فکرم درد می کند:
4.تا سن 16 سالگیش دکترش و خانوادش فکر می کردن که باید برای عمل تغییر جنسیت اقدام کنه . تو دوره ی راهنمایی رابطه ی حسّیه فوق العاده هاتی با یکی از همکلاسی هاش داشته که به لز بودن هم متهمشون کردن . اولین بار هم تو 17 سالگی از روژ لب استفاده کرده!

دیفال مستراح:
5) سالها سعی کردم وانمود کنم که جنسيت و ظاهر آدما هيچ تأثيری رو من نداره. ولی حقيقتش اينه که اگه تو يه جمعی باشم و بين هم صحبتی با يه پسر و يه دختر (با درجات مساوی از لحاظ خوشايند بودن) مخير به انتخاب باشم، بدون شک ميرم پيش دختره! در حقيقت مدّتهاست که ديگه تو اين يه مورد ترجيح ميدم خودمو (و همينطور طرف مقابلمو) گول نزنم. (رفقا لطف ميکنن و به اين ويژگی من ميگن "کس ليسی". ok... no problem!)

هوپا:
1- آلبوم خانوادگی‌مون در سال‌های نه چندان دور، شامل یک عکس لُ خ ت از دو سالگی نویسنده این متن بود.
تا یه مهمون آشنا و فامیل میومد خونمون، مادر فرتی این عکس رو میزاشت جلوی ملّت!!! ما هم که کلی آبرو و حیثیت داشتیم اول گوشامون سرخ میشد بعدش هم صورتمون! وقتی می‌دیدم همه از دیدن هیکل لُ خ تَ م می‌زنن زیر خنده، اما با یه اعتماد به نفس کاذب می‌رفتم جلو و می‌گفتم این عباده(داداشم) نه من!!!!(حتماً هم مهمون‌ها تو دلشون می‌گفتن ... خودتی)
«من مشکلی نداشتم‌ها! فقط مهمون‌ها بی‌جنبه بازی در میاوردن!»

بماند.... به سن 9 سالگی که رسیدم در یک اقدام انتحاری عکس رو که نابود کردم هیچ، نگاتیوشم سوزوندم!!!
بعد از اینکه چند سالی نفس راحت کشیدم(در همین سال‌های اخیر) عروسی یکی از اقوام نزدیکمان، چشممان به جمال دختر عموی عزیز(الان 38 سالشه) آشنا شد. گفت امین من انشالله برای عروسیت یه کادوئی خوب در نظر گرفتم....
ما هم که روحمان از همه چی بی‌خبر ...... گفتیم چی هست این کادوئی که داری از الان ذوق می‌کنی؟؟؟؟ که در کمال وقاحت گفت : یه عکس لُ خ ت ازت دارم که می‌خوام روز عروسیت کادو بدم به ز ن ت

نقاب:
۴ـ چیزی نیست که به مامانم نگفته باشم. آخه خیلی دهن لقم

هیس:
دوم اینکه : به نشانه ها معتقدم . گاهی صدای زوزه باد و گاهی رویاها یم و گاهی حتا صدای کلاغ و شکستن یک لیوان هم برای من نشانه ای است که مرا به چیزی آگاه می کند . البته زیاد بهش فکر نمی کنم و همچنین در نظرم اکثر آدمها حماقتی بی پایان را مکرر تکرار می کنند و من نیز چون دیگر آدمیان در حماقت آنان شرکت می کنم و چون آنان حماقت بی پایانی را مکرر تکرار می کنم ، اما با آگاهی به حماقتم .

یاد روزهای خوب:
۲- خودم با حجاب هستم اما کلا از حجاب اصلا خوشم نمی آید

کنایه از هستم:
بزرگترین افسوس زندگیم اینه که چرا بین ۲۵-۲۰ سالگی دوست دخترهای متعدد٬ روابط صکصوال متعدد٬ کارای خفن خلاف٬ و ... نداشتم. اگر داشتم٬ شیوه زندگیم خیلی متفاوت بود. دقیقا تو همین سن وقتم رو گذاشتم رو کتابای مذهبی٬ تاریخ اسلام٬ قرآن٬ نهج البلاغه٬ و خوندن تموم کتابای دکتر عبدالکریم سروش. امروز من یکی از پایمردترین افراد در مخالفت با خوندن کتاب به جای تجربه کردنم. کتاب انسان رو در مقابل یک تجربه مجازی قرار میده و آدمی رو دچار این توهم میکنه که چیزی به تجربیاتش اضافه شده و نیازی به تجربه مجدد موضوع نداره. جای کتاب بعد از تجربه ست و برای درک زوایای تجربه پیشینی

بازگشت ابدی:
1- از عادات ناپسندم اين است كه هيچوقت براي احوال‌پرسي به كسي تلفن نمي‌كنم ، ولو از شدت دلتنگي دچار افسردگي مزمن بشوم و براي شنيدن صداي طرف بال‌بال بزنم

آبی ، خاکستری، سیاه:
۲- یه خصوصیت دیگه ام اینه که کسایی رو که ازشون خوشم میاد یا دوستشون دارم زیاد اذیت میکنم و سر بسرشون میذارم. و برعکس کسایی رو که خوشم نیاد خیلی مودبانه و رسمی باهاشون برخورد میکنم.

الناز:
۲. عادتِ مزخرفی دارم. به همه‌ی آدم‌ها لب‌خند می‌زنم، با طعنه و یا بی‌طعنه، به هر حال می‌زنم. و اصولن این لب‌خند چهارگوش جزء جدایی ناپذیر صورتم شده که اغلب باعث سوء‌تفاهم می‌شود. چون معمولن وقتی طرف مقابل از عناصر ذکور (متاسفانه کمتر پیش آمده مونث‌ها نظری به ما داشته باشند) باشد و غریبه فکر می‌کند، بعععله! خبری هست و اینجاست که باید آن خر کذایی را آورد و باقالی‌ها را بار زد. البته در عین حال آدم بداخلاقی هستم. زیاد غر می‌زنم، فحش می‌دهم، داد می‌کشم و حوصله‌ی حرف زدن ندارم

مخلوق:
5. در من حالاتِ عشق و نفرتِ توأمان نسبت به همه چیز وجود دارد. من دچار یک Ambivalence تمام عیار هستم. بخشی از این حالت ناشی از تردیدِ ویرانگری ست که در همه ی زندگی ام لانه کرده است. از تصمیم گیریها بگیرید تا حتی احساسات و عواطف. نسبت به خودِ وبلاگ نویسی، و برخی آدمهای دنیایِ مجازی و حقیقی هم همینطور هستم. البته این را هم بگویم که در رابطه هایِ خودم زود عاشق میشوم و خیلی دیر فارغ. مثلاً اخیراً یک دختری سر راهِ من قرار گرفت که به بدترین شکل ممکن رابطه را تمام کرد ولی من هنوز که هنوز است و تقریباً به اندازه ی عمر رابطه از پایان اش می گذرد، به او و خنده هایش فکر می کنم و دچار احساساتِ نوستالژیک/رومانتیک می گردم. در ضمن من هم خیلی خوب می خندم و هم خیلی خوب گریه می کنم. ( نکته ی خودشیفته وار: وقتی گریه می کنم چشمهای ام قشنگ تر می شود!) ولی مشکل آن است که بیش از حد خوش خنده هستم و نه تنها نمی توانم جلویِ خنده ام را بگیرم که به هر چیز بظاهر بی ربطی می خندم و خیلی هم بلند می خندم و همیشه
هم بهمین خاطر از جانبِ اطرافیان مشمولِ تذکر می گردم

من, فقط یک زن:
۵- هنوزم دلم می‌‌خواد مجرد بمونم! لطفاً سطحی‌نگری رو بذارین کنار و با خودتون جمع نزنید که از ازدواج پشیمونم، خیر، درواقع با معیارهایی که از تأهل و ازدواج داشتم، خیلی خیلی هم خوشبخت و راضی‌ام. اما اگه اون ته تهای قلبمو بگردی و بتونی سرک بکشی توش، می‌فهمی که به هم سن و سالهای خودم که هنوز مجردن، حسودی‌ام می‌شه

سولوژن:
۳) من یک زمان‌ای عاشق هواپیما و موشک و این جور چیزها بودم. دوست پایه‌ام برای این‌کار شاهرخ بود. دوستی‌ی من با او از چهارم دبستان شروع شد. دلیل دوستی‌ام هم علاقه‌ی مشترک‌مان به چیزهای پرنده بود. هر دو عاشق مجله‌ی ماشین و پرواز و یکی دو تا مجله‌ی دیگر بودیم و هر چیزی که درباره‌ی هواپیما یا موشک مطلب‌ای می‌نوشت می‌خریدیم و می‌خواندیم. یادم می‌آید می‌خواستیم با هم روبات بسازیم (لابد برای دست‌گرمی پیش از ساخت هواپیما). در واقع کل کلاس تصمیم گرفت یک روبات بسازد و بیست نفری داوطلب شدند. اما مطابق معمول آخر سر شاهرخ و یاشار و من ماندیم برای ساخت روبات. و البته یادم می‌آید شاهرخ خیلی حرص می‌خورد از دست ما. لابد چون وقتی می‌رفتیم خانه‌شان پا به کار نمی‌دادیم و به جای‌اش فیلم روبوکاپ می‌دیدیم!
شاهرخ را من بعد از دبستان گم کردم تا دو روز مانده به سفرم به خارجه! باورتان می‌شود؟ هنوز شبیه به قبل بود. شاهرخ الان پایدارانه به همان علاقه‌ی بچگی‌اش چسبیده است و دارد فوق‌لیسانس‌اش را درباره‌ی نمی‌دانم چی‌چی‌ی هواپیما می‌گیرد (اگر درست یادم باشد تحلیل و طراحی‌ی کنترلر برای هواپیماهایی که بال‌های منعطف دارند. این اتفاق برای سازه‌هایی که بال‌های‌شان بزرگ است یا این‌که مانورهای سرعت بالا می‌دهند رخ می‌دهد). آها … روبات مورد نظر آخر سر ساخته نشد و من هم‌چنان به روبات‌ها اعتقاد دارم اما به طور عجیب‌ای نسبت به فرآیند درگیرشدن در ساخت/کارکردن با روبات‌ها مقاومت می‌کنم. مثلا مدت‌ها است که قرار است من با این روبات دویست هزار دلاری‌ی آزمایش‌گاه‌مان کار کنم، اما دست و دل‌ام نمی‌رود (این روبات که WAM نام دارد یکی از پیش‌رفته‌ترین بازوهای روباتیک دنیا است). راستی تولد شاهرخ همین روزها است، تولدش مبارک!

مریم مهتدی:
۵.از آنجایی که پشت فرمان ماشین خودم را اصلاً یک زن نمی‌بینم؛ در همه‌حال وقتی مشغول رانندگی هستم به رانندگان زن فحش می‌دهم! خصوصاً اگر از آن دست‌و‌پا چلفتی‌های حسابی باشند. و اعتراف‌ام در این زمینه به این برمی‌گردد که دوسه‌بار از شدت حرص از آن فرمان‌های ناجور به این ماشین‌ها و راننده‌ها داده‌ام که طرف را فرستاده قاطی باقالی‌های جدول

:Z Factor
1- داراي حافظه اي بس اسفبار هستم به گونه اي كه اگر زماني زندگيتون به ، به خاطر سپاري من ، بسته بود يه جاي خوش آب و هوا تو بهشت زهرا واسه خودتون رزرو كنيد. بارها پيش اومده كه مثلا كسي به من گفته: مي ري تو اتاق فلان چيز رو هم بيار. من رفته ام توي اتاق و برگشته ام و هيچم فلان چيز رو نياورده ام و ... البته به جان عزيزتون قسم كه هرگز عمدي نبوده! آخرين شاهكارم اين بود كه پريروز 5 دقيقه زير دوش بودم و داشتم فكر مي كردم خوب الان چي كار بايد بكنم؟؟ كه يهو يادم اومد: آهان بايد الان با شامپو سرمو بشورم! كور شم اگه دروغ گفته باشم

میرزا پیکوفسکی:
پنجم: یکی از سرگرمی‌هایم دید زدن و تماشای حالات آدم‌هاست، در پارک، در سالن انتظار، در مطب دکتر، در مترو، هر جایی که می‌شود نشست و تماشا کرد

برون کا:
دوم: سه‌سالم بود یه‌بار یواشکی یه‌عالمه آلبالو خوردم و هسته‌هاشو برای این‌که کسی
((: نفهمه قایم کردم تو سوراخای بینیم! داشتم خفه‌می‌شدم

روزبه:
.اولین دختری که با او دوست بودم را به این دلیلی از دست دادم که برای گرفتن کارت کنکور از در شرقی دانشگاه وارد شدم و به او گفتم منتظر بمان و کارت را گرفتم و از در غربی در حالی که او را فراموش کرده بودم به خانه رفتم .فردای آن روز اولین دوستی من به هم خورد

لیلا:
4. باید اعتراف کنم که با اولین دوست پسرم ازدواج کردم. (شاید این قضیه الان خیلی ... به نظر برسه )

زیتون:
11- تازه فهمیدم این ماشینی که سوار می‌شم و تو اتوبان 140 تا باهاش می‌رم دنده 5 هم داره. می‌دیدم موتور زوزه‌می‌کشه ها...
اونم یه‌دفعه که سی با کنارم بود. با تعجب هی منتظر دنده عوض کردنم بود گفت چرا نمی‌ری 5؟ منم خندیدم. فکر کرده داره سر کارم می‌ذاره. بعد که اصرار کرد. نگاه کردم دیدم به قول معروف" اِوا...." بابا این مدت‌هاست (از وقت ساختنش) دنده پنج داره و من اصلا به شماره‌های دنده نگاه نکرده بودم

پوپک صابری:
5- از اخلاق های شخصی :هنوز بلد نیستم بند کفشم را ببندم اتو هم همینطور از صدای جارو برقی هم متنفرم. هر چه قدر فضا داشته باشم آن را با وسیله پر می کنم حالا یک اتاق باشه یا یک شهرک فرق نمیکنه.(حالا حتما فهمیدید من چه همسر صبوری دارم!) با وجود اینکه آدم شجاعی هستم وحتی از سوسک وموش هم نمیترسم وبا مار پیتون روی شانه ام هم عکس دارم تا حدودی گاهی این شجاعت تبدیل به حماقت میشه! اما در اتاق باید موقع خواب تمام درهای کمد بسته باشه و من روبروی در بخوابم و حتی میز کارم هم باید روبروی در باشه!

الپر:
3. توی دبیرستان منو به قرائت قرآن می شناختن. الان سالهاست غیر از ماه رمضون که اون هم یه خط در میونه، و غیر از مرور گهگاه محفوظات اندکم، خیلی خیلی کم (در حد صفر) قرآن می خونم. نمی دونم باید متأسف باشم یا نه. ولی همینه که هست

شیده:
۲- تو امتحانام همیشه از سوال آخر شروع می‌کنم و با سوال اول تموم می‌کنم.

لوا:
۵. یه بار دوم راهنمایی خودکشی کردم. یعنی تو مدرسه با دوستم قرار گذاشتیم که اون شب بریم سر یخچال و هرچی قرص هست رو بخوریم. من ترسیدم و سه چهارتا قرص گنده رو خوردم و رفتم خوابیدم. از ترس. گلاب به روتون اون قرصهای سبز گنده مسهل بودن. ما نمردیم ولی ...فرداش که رفتم مدرسه دیدم اون دوستم هم دبه در آورده میگه مامانش خونه بوده! اونهم خودکشی نکرد. نامرد

حبه:
4- همخانه ام رسما همجنسگراست. اما خیلی پسر با اتیکت و جالبی است. یکی از معروفترین نقل قول هایش این است که " به هر کسی اگر خوب نگاه کنی زیباست فرقی ندارد زن باشد یا مرد!!!"

گوشزد:
5) این اواخر دریافته‌ام که پسر کوچیکه که در لیست دوست‌داشتنی‌های من صدر نشینه مرا در لیست خودش نه تنها بعد از مادر و برادر و پسر عمه‌اش قرار داده که حتی بعد از بانی (کره خر اسباب بازیش) قرار دارم!

فرناز:
6- این آخری بدترین و وحشتناک ترین سوتی همه عمر و زندگی من است که هنوز هم از یادآوریش سردرد می گیرم. وجدانن هم از درگاه همگی شما عزیزان استدعا دارم این را که خواندید دیگر به رویم نیاورید. خداوند عزتتان دهد! بابت جریحه دار شدن عفت عمومی نیز پیشاپیش عذر می خواهم. و اما این سوتی وحشتناک از این قرار است که زمانی میان دایره دوستان ما عادت شده بود که هر حرفی را بر می گرداندیم و از جملات با جابجایی یکی دو کلمه مفهومی تازه می ساختیم. در یکی از همین روزها در راه پله دانشکده استاد بزرگواری را دیدم که آقایی حدودن پنجاه و پنج ساله هستند، ترم پنج با وی درسی داشتیم و کلی هم از آن کلاس آموخته بودیم. یک سال و نیمی می شد که اصلن این استاد را در دانشگاه ندیده بودم، ایستادیم به حال و احوالی به این شرح:

استاد: به به! سلام فرناز خانم! خوبی؟ چه می کنی؟
من: خیلی ممنون استاد! شما خوب هستید؟ کم پیدایید.
استاد: از کم سعادتی من هست که شما را نمی بینم. من هم بد نیستم. ترم چندی الان؟
من: دیگه آخرهایش هست.
استاد: خوب به سلامتی. شوهر نکردی هنوز؟
من: ( به عادت همان بازی میان دایره دوستان که جمله ها را برمی گرداندیم) شوهر بایدمنو بکنه استاد....
و همین که جمله لعنتی تمام شد تازه فهمیدم چه گفتم و برای اولین بار در زندگی تا بناگوش که سهل است، گردن به بالا مثل لبو سرخ شدم. بدبختی بزرگ این بود که درست از فردای این روز کذایی این استادمان را که یک سال و نیم بود اصلن ندیده بودم، هر روز خدا در حیاط و راه پله و دم در کلاس می دیدیم و ایشان هم دریغ از ذره ای بزرگواری که به روی خودش نیاورد، هربار چشمش به من می افتاد نیشش تا فرق سرش باز می شد. من در همین راستا ناچار شدم یک درس را که از شانس بد من اکثر کلاس هایش با این استاد تشکیل می شد، تا ترم آخر به تاخیر بیاندازم!

کیوان:
1 – اعتراف مي كنم بعد از گرفتن آن ليسانس غم انگيز (از نظر بد گذشتن در دوران تحصيل)‌، براي گرفتن فوق ليسانس يك انگيزيه ي بزرگ علمي داشتم: اينكه اگر روزي روي دختري دست گذاشتم كه شوهر "بيشتر تحصيل كرده" مي خواست، "نه" نشنوم! البته بعدها آنقدر از درس خواندن لذت بردم كه معدلم روي A ايستاد، حالا هم كرم دكترا ولم نمي كند، گرچه باز هم خودم را در جايگاه "آقاي دكتري" فرض مي كنم كه خانواده عروس از شنيدن عنوانش كش مي آيند! (فقط مشكل اينجاست كه تا به امروز نفهميده ام چرا بايد ازدواج كنم!)

فروغ:
۲)به شدت حسودم. درمورد پارتنری که عاشقش باشم. هیچ احدی حتی یک گربه رو نمی‌تونم تحمل کنم