Tuesday, December 26, 2006

مرجان عالمى:
۶- من با لپ تاپم می رم دستشويی.

عابر پياده:
2- یک از فامیل‌های ما عضو گروه منصورون بود. مدت‌ها مخفی زندگی کرد ولی بالاخره گیر ساواک افتاد و به سختی شکنجه شد. حرفی نزد و کسی را لو نداد و زیر شکنجه مرد. چند سال پیش در اتاق بازجویی یادش افتادم. از اتاق کناری صدای داد و فریاد کسی به گوش می‌رسید. چشم من بسته بود و همین چند برابر می‌ترساندم. تازه به صندلی هم بسته شده بودم و امکان جنبیدن نداشتم. بالاخره طرف آمد بالای سرم و مو هایم را گرفت و اسمم را پرسید. گفتم: هر چی بخوای می‌گم فقط نزن! خندید.
بعد من هی اعتراف کردم و هی از روزنامه‌ها بد گفتم و همه‌ی تقصیرات را انداختم گردن حزب مشارکت! گفتند اسم کسانی را که فرار کردند بگویم. دیدم اگر عباس یکرنگی را لو بدهم فقط خودم را مسخره کرده‌ام. عباس چنان استعدای برای گیج کردن و پیچاندن مردم دارد که اگر هم بازداشت می‌شد با همه رفیق می‌شد. بازجو ها را دورش جمع می‌کرد و برایشان شاهنامه می‌خواند و این وسط فقط من ضایع می‌شدم. تصمیم گرفتم میلاد را لو بدهم. حالا هر چی فکر می کردم اسم و فامیل میلاد یادم نمی‌آمد. منظورم همین میلاد است که «فرانی و زویی» را ترجمه کرده. آن موقع تازه آشنا شده بودیم. بازجو عصبانی شد و فکر کرد من دارم مقاومت می‌کنم. حالا هی من قسم و آیه می‌خوردم که صبر کن الان اسمش یادم میاد و هی چیزی به فکرم نمی‌رسید. آخرش هم یادم نیامد و از بازجو عذر خواهی کردم! ( و چند تا پس گردنی و تو سری خوردم.)

حنا:
با رفیقی نامزدم و قراره باهاش مزدوج بشم که از 7 روز هفته دقیقن 8 روز و 24 ساعت و 59 دقیقه اش رو باهاش قهرم و از هر 5 بار تلفن صحبت کردنه روزانه 120 بار بهش می گم ازت متنفرم و حالم ازت بهم می خوره تا اون حدی که وسط سرمای زمستون در حالیکه از سوز برف متنفرم و در حالیکه شبش باهاش قهر جانانه ای کردم مریم ِ گلم رو از دهکده المپیک می کشم میرداماد تا با همه پولی که بابت اولین کارم گرفتم بتونم بهترین پیرهن مردونه ای رو که میشه براش بخرم
حالا حتمن می تونید حدس بزنید که چرا با همه این اظهار تنفر، اون 6 ساله که می خواد با من هم جزیره بشه

ساناز:
دوست دارم همسری داشته باشم که قبول کنه از پرورشگاه بچه بیاریم. نه اینکه من خودم بچه دار بشم

پروشات:
شبها تا برای خودم قصه نگم خوابم نمیبره

محمد جواد طواف:
2- وقتی در سال 78 دو بار بازداشت شدم، در بازجویی ها برای اینکه برای دوستانم و برای خودم مشکلی پیش نیاد، از موضع مجاهدین انقلاب اسلامی و نشریه عصر ما به سؤالها جواب می دادم، بعدها از این بابت که روی اصالت و صداقت نبودم، خیلی احساس گناه می کردم، همینطور در طی بازجویی در یکی از اتاق های حفاظت اطلاعات سپاه، به این فکر افتادم اگر خیلی فشارها زیاد بشه، سیم هایی که شاخه های گل مصنوعیِ توی گلدان رو نگه می داشت رو بردارم و توی پریز برق کنم!

مامان و بابا و دخترشون:
به هیچکدام از دوستان اینترنتی و یا غیر اینترنتی باباآقای فاطمه اصلا گیر نداده ام جز یک نفر که قبلا در موردش هم بحث کرده ایم این را در جواب کسانی گفتم که فکر می کنند اینترنت هووی من است.

تارنوشت:
۴- هرگز از کسی متنفر نبوده ام. حتی از آن که کلاهی به گشادی زندگی بر سرم گذارد

خوابگرد:
دوستم یعقوب یادعلی (داستان‌نویس) را هیچ‌وقت نمی‌بخشم!
دوازده سال پیش در چنین روزی، خودکشی کردم. یک هفته پیش از یلدای ۷۳ به ناصرخسرو رفتم، ده ورق والیوم ۱۰ گرفتم، همه را در یک ظرف خالی کردم، روز بعد به آرایشگاه رفتم و موهایم را از ته ماشین کردم، و خودم را برای پنج روز پس از یلدا، آماده‌ی مرگ کردم. شب یلدا را در ضیافتی دانشجویی، در خوابگاه دانشکده‌ی صدا و سیما با حضور جمعی از دوستان که الان یا نویسنده‌اند یا فیلمساز یا برنامه‌ساز، به خوشی و با سر گرفتن کتاب «با آخرین نفس‌هایم» لوئیس بونوئل گذراندم، در شب موعود، در آپارتمان مجردی‌مان (با یعقوب و دو نفر دیگر) در مجیدیه‌ی جنوبی مهمان ناخوانده داشتیم، مجبور شدم تا دم صبح ورق‌بازی کنم تا بخواب‌اند، ساعت چهار صبح همه خوابیدند، به اتاقم رفتم، یادداشتی برای مادرم نوشتم، آلبوم division bell پینک فلوید را گذاشتم، و حدود یک‌صد قرص والیوم ۱۰ را مشت مشت، با جرعه‌های اندک آب بلعیدم، کلاه نقاب‌دارم را بر سر گذاشتم، عینک را هم بر چشم، یادداشت را زیر بالش‌ام گذاشتم، دراز کشیدم، به صدای دیوید گیلمور گوش سپردم، چند قطره اشک ریختم، و خوابم برد...

هادى نيلى:
۲)من یک‌جورهایی «گوزوفوبیا» دارم. یعنی هرچند تا به‌حال چنین اتفاق شرمنده‌کننده و وحشت‌ناکی نیفتاده است، اما هراسی همیشگی با خود دارم که یک‌وقت در یکی از جمع‌های رسمی و آن‌چنانی، صدایی این‌چنانی‌تر از آن‌جایم که نباید در نرود!
منظورم از جمع‌های رسمی و آن‌چنانی، جاهایی است مثل: کلاس درس دانشگاه، یا کلاس درس مدرسه‌ای که در آن بچه‌های تیزهوش ملت را مچل خودم کرده‌ام، یا در یک جلسه مصاحبه با یک کله‌گنده، یا در یک تاکسی به خصوص وقتی یک دخترخانم محترم از آن‌ها که بوی اودکلنش دماغ آدم را نمی‌زند و در بند چهارم همین یادداشت وصف‌شان رفته نیست کنارم نشسته باشد، یا در یک برنامه تلویزیونی که به طور زنده پخش می‌شود، یا در یک واگن خلوت مترو، یا روی پله‌برقی وقتی که کسی درست روی پله عقبی ایستاده، یا کلی موقعیت خجالت‌آور دیگر!

فرنوش:
3- يكي از بزرگترين آرزوهام داشتن يك پمپ بنزينه!

مکالمات ذهنی:
۱. وقتی که بچه بودم تا مدت‌ها فکر می‌کردم که در دوران نوزادی در بیمارستان با یه بچه دیگه عوض شدم و باور داشتم که این صحنه رو با چشم خودم دیده‌ام! البته هیچ وقت نفهمیدم که چی شد که این فکر به ذهنم رسیده بود، اما هنوز هم بعضی وقت‌ها کرم به جونم می‌افته که برم و آزمایش دی.‌ان.‌آ بدم.

ديده بان:
می‌دونيد زندگی ايده‌آل من چيه؟ يک اتاق، يک کامپيوتر، يک خط اينترنت، کمی کتاب، اندکی روزنامه و مجله و خوردنی به قدر زنده موندن! (يک شرايطی شبيه به اين رو، از ارديبهشت تا شهريور امسال تجربه کردم و نتيجه‌اش شد بيشترين واحد پاس کرده در يک ترم، بالاترين معدل دوران تحصيل و يک عدد مقاله پذيرفته شده در يک فروند کنفرانس بين‌المللی تو اسپانيا به علاوه کلی هم احساس رضايت)

سال های ابری:
2ـ در طول و عرض دوران دانشجویی عمده رفقا خوابگاهی و هم‌اتاقی سیگاری بودند، ولی حقیر از ترس محروم شدن از کانون گرم خانواده، هیچ‌گاه به سیگار فکر هم نکردم

گزاره:
1- وقتی پنج-شش ساله بودم، عشقم تماشای تیتراژ اول برنامه کودک ساعت 5 و اخبار ساعت 7 تلویزیون بود. (همون که می‌گفت: انجز وحده) چونه‌مو رو میز تلویزیون می‎ذاشتم و با ریتم آهنگ سرمو تکون می‌دادم. موقع شروع برنامه کودک هم دستامو پشتم می‌گرفتم و مثل همون بچه‌ی تو تیتراژ عرض اتاقو قدم رو می‌رفتم تا اون پرنده بیاد و پرده‌ کنار بره و کارتون شروع بشه. از کارتون‌های شبکه یک عاشق «همینه» (پت و مت) و از کارتونهای شبکه دو عاشق «بامزی» بودم.

نیروانا:
۵. عادت دارم شب‌ها بغل مامان‌ام بخواب‌ام. يعنی اگر توی اتاق‌ام هم بخوابم نصفه‌شب برمی‌گردم جای اصلی :) در ضمن از بچگی با دهان نيمه‌باز می‌خوابم. تا يکی دو ساعت بعد از بيدارشدن هم پاچه می‌گيرم.