شراگيم:
2- یک بار با اسم مستعار رفتم برای یکی از وبلاگهایی که خوشم نمی آمد ازش و می دانستم قابلیت چک کردن آی پی ها را ندارد دری وری نوشتم...چند بار هم با اسامی مختلف بنا به ضرورت برای خودم کامنت گذاشته ام...مثلا گاهی حین یک بحث با مخالفینم وقتی میخواستم طرف مقابل را کاملا منکوب و مرعوب کنم تا رویش کم شود با اسامی مختلف می آمدم و می نوشتم که حق کاملا با شراگیم است و قس علی هذا...یا مثلا بعضی وقتها که قسمتی از نوشته ام را خیلی دوست داشتم و میدیدم کسی به آن قسمت که به اعتقاد خودم گل نوشته ام بود توجهی نمیکند می آمدم در کامنتها از قول یک خواننده آن قسمت را نقل به مضمون می کردم و می گفتم مثلا اینجای نوشته ات شاهکار بود...!
پارکینگالرى:
آخر اينكه يكدفعه كه موهامو يكی از دوستای دوستم برام بافته بود خيلی بامزه شده بودم اين هم عكساش! واسه اينكه برام حرف در نيارن ملت، اين عكسو تا به حال به كسي نشون نداده بودم!
ليلى:
4) سعی کرده ام نماز خواندنم را مرتب کنم. هنوز یک سال نشده که مرتب و پیوسته می خوانم! همیشه ریب زده این اتوموبیل فعالیت من. نماز را فقط برای فراموش نکردن خدا می خوانم. برای یادآوری و اینکه به شدت به زندگی ام نظم داده. خود بنده ولی فقیه هستم و مرجع تقلید خودم. با ناخن های فرنچ شده نماز می خوانم و برای ادای به موقع نماز صبح اصراری به خرج نمی دهم!
ساز مخالف:
۴- چند وقت پیش جائی رئیس شده بودم. عرف است که پس از مراسم معارفه، رئیسان جدید و قدیم یک ساعتی با هم خلوت می کنند و تعارف با هم رد و بدل می کنند. ما هم به خلوت رفتیم. رئیس قدیم، دوست صمیمی و هم خانه سعید امامی در آمریکا از آب درآمد و گیر هم داده بود هی می گفت خدابیامرز سعید و من هم از سر تعارف می گفتم خدا رحمتش کند. شمردم هشت بار «خدا رحمتش کند» گفتم. دو هفته عذاب وجدان داشتم.
لانگ شات:
چهارم- از بابایمان میترسیم
جويبار:
۵- فکر میکنم فرق زیادی بین شعار "لا اله الا الله" و "لا اله" وجود نداره
آنکس که نداند:
چهار: در بچگی برای خرید هله هوله از کیف مادرم بی اجازه پول بر می داشتم. و همیشه وجدانم از این بابت ناراحت بود. اما خب بقیه ی بچه ها پول تو جیبی هفتگی داشتند و من نداشتم. بعد با امانتداری و نظم و ترتیب توی یک دفتر چه بدهی ها را زیر هم می نوشتم و جمع می زدم و با خودم می گفتم : بزرگ که شدم یادم باشد همه این پول ها را بگذارم سر جایش!
آونگ:
اعتراف می کنم که حدود یک سال است در وبلاگ خودم منتظر کسی هستم که با نام یک دوست می شناسمش. منتظرم شاید روزی برایم نامه ای بدهد... شاید روزی خودم در وبلاگم نامه ای خصوصی برای او بنویسم چون آدرسی از او ندارم.
صدف فراهانى:
ج) با وجود اینکه طرفدار احقاق حقوق زنان هستم ترجیح میدم با زنها کار نکنم،به خصوص توی پروژه های فیلم!
Iranian Idiot:
3. من هيچ وقت دختري را به خانه نياوردم. (در واقع هميشه ترجيح مي دادم من به خانهء ايشان بروم.)
Wednesday, December 27, 2006
Tuesday, December 26, 2006
مرجان عالمى:
۶- من با لپ تاپم می رم دستشويی.
عابر پياده:
2- یک از فامیلهای ما عضو گروه منصورون بود. مدتها مخفی زندگی کرد ولی بالاخره گیر ساواک افتاد و به سختی شکنجه شد. حرفی نزد و کسی را لو نداد و زیر شکنجه مرد. چند سال پیش در اتاق بازجویی یادش افتادم. از اتاق کناری صدای داد و فریاد کسی به گوش میرسید. چشم من بسته بود و همین چند برابر میترساندم. تازه به صندلی هم بسته شده بودم و امکان جنبیدن نداشتم. بالاخره طرف آمد بالای سرم و مو هایم را گرفت و اسمم را پرسید. گفتم: هر چی بخوای میگم فقط نزن! خندید.
بعد من هی اعتراف کردم و هی از روزنامهها بد گفتم و همهی تقصیرات را انداختم گردن حزب مشارکت! گفتند اسم کسانی را که فرار کردند بگویم. دیدم اگر عباس یکرنگی را لو بدهم فقط خودم را مسخره کردهام. عباس چنان استعدای برای گیج کردن و پیچاندن مردم دارد که اگر هم بازداشت میشد با همه رفیق میشد. بازجو ها را دورش جمع میکرد و برایشان شاهنامه میخواند و این وسط فقط من ضایع میشدم. تصمیم گرفتم میلاد را لو بدهم. حالا هر چی فکر می کردم اسم و فامیل میلاد یادم نمیآمد. منظورم همین میلاد است که «فرانی و زویی» را ترجمه کرده. آن موقع تازه آشنا شده بودیم. بازجو عصبانی شد و فکر کرد من دارم مقاومت میکنم. حالا هی من قسم و آیه میخوردم که صبر کن الان اسمش یادم میاد و هی چیزی به فکرم نمیرسید. آخرش هم یادم نیامد و از بازجو عذر خواهی کردم! ( و چند تا پس گردنی و تو سری خوردم.)
حنا:
با رفیقی نامزدم و قراره باهاش مزدوج بشم که از 7 روز هفته دقیقن 8 روز و 24 ساعت و 59 دقیقه اش رو باهاش قهرم و از هر 5 بار تلفن صحبت کردنه روزانه 120 بار بهش می گم ازت متنفرم و حالم ازت بهم می خوره تا اون حدی که وسط سرمای زمستون در حالیکه از سوز برف متنفرم و در حالیکه شبش باهاش قهر جانانه ای کردم مریم ِ گلم رو از دهکده المپیک می کشم میرداماد تا با همه پولی که بابت اولین کارم گرفتم بتونم بهترین پیرهن مردونه ای رو که میشه براش بخرم
حالا حتمن می تونید حدس بزنید که چرا با همه این اظهار تنفر، اون 6 ساله که می خواد با من هم جزیره بشه
ساناز:
دوست دارم همسری داشته باشم که قبول کنه از پرورشگاه بچه بیاریم. نه اینکه من خودم بچه دار بشم
پروشات:
شبها تا برای خودم قصه نگم خوابم نمیبره
محمد جواد طواف:
2- وقتی در سال 78 دو بار بازداشت شدم، در بازجویی ها برای اینکه برای دوستانم و برای خودم مشکلی پیش نیاد، از موضع مجاهدین انقلاب اسلامی و نشریه عصر ما به سؤالها جواب می دادم، بعدها از این بابت که روی اصالت و صداقت نبودم، خیلی احساس گناه می کردم، همینطور در طی بازجویی در یکی از اتاق های حفاظت اطلاعات سپاه، به این فکر افتادم اگر خیلی فشارها زیاد بشه، سیم هایی که شاخه های گل مصنوعیِ توی گلدان رو نگه می داشت رو بردارم و توی پریز برق کنم!
مامان و بابا و دخترشون:
به هیچکدام از دوستان اینترنتی و یا غیر اینترنتی باباآقای فاطمه اصلا گیر نداده ام جز یک نفر که قبلا در موردش هم بحث کرده ایم این را در جواب کسانی گفتم که فکر می کنند اینترنت هووی من است.
تارنوشت:
۴- هرگز از کسی متنفر نبوده ام. حتی از آن که کلاهی به گشادی زندگی بر سرم گذارد
خوابگرد:
دوستم یعقوب یادعلی (داستاننویس) را هیچوقت نمیبخشم!
دوازده سال پیش در چنین روزی، خودکشی کردم. یک هفته پیش از یلدای ۷۳ به ناصرخسرو رفتم، ده ورق والیوم ۱۰ گرفتم، همه را در یک ظرف خالی کردم، روز بعد به آرایشگاه رفتم و موهایم را از ته ماشین کردم، و خودم را برای پنج روز پس از یلدا، آمادهی مرگ کردم. شب یلدا را در ضیافتی دانشجویی، در خوابگاه دانشکدهی صدا و سیما با حضور جمعی از دوستان که الان یا نویسندهاند یا فیلمساز یا برنامهساز، به خوشی و با سر گرفتن کتاب «با آخرین نفسهایم» لوئیس بونوئل گذراندم، در شب موعود، در آپارتمان مجردیمان (با یعقوب و دو نفر دیگر) در مجیدیهی جنوبی مهمان ناخوانده داشتیم، مجبور شدم تا دم صبح ورقبازی کنم تا بخواباند، ساعت چهار صبح همه خوابیدند، به اتاقم رفتم، یادداشتی برای مادرم نوشتم، آلبوم division bell پینک فلوید را گذاشتم، و حدود یکصد قرص والیوم ۱۰ را مشت مشت، با جرعههای اندک آب بلعیدم، کلاه نقابدارم را بر سر گذاشتم، عینک را هم بر چشم، یادداشت را زیر بالشام گذاشتم، دراز کشیدم، به صدای دیوید گیلمور گوش سپردم، چند قطره اشک ریختم، و خوابم برد...
هادى نيلى:
۲)من یکجورهایی «گوزوفوبیا» دارم. یعنی هرچند تا بهحال چنین اتفاق شرمندهکننده و وحشتناکی نیفتاده است، اما هراسی همیشگی با خود دارم که یکوقت در یکی از جمعهای رسمی و آنچنانی، صدایی اینچنانیتر از آنجایم که نباید در نرود!
منظورم از جمعهای رسمی و آنچنانی، جاهایی است مثل: کلاس درس دانشگاه، یا کلاس درس مدرسهای که در آن بچههای تیزهوش ملت را مچل خودم کردهام، یا در یک جلسه مصاحبه با یک کلهگنده، یا در یک تاکسی به خصوص وقتی یک دخترخانم محترم از آنها که بوی اودکلنش دماغ آدم را نمیزند و در بند چهارم همین یادداشت وصفشان رفته نیست کنارم نشسته باشد، یا در یک برنامه تلویزیونی که به طور زنده پخش میشود، یا در یک واگن خلوت مترو، یا روی پلهبرقی وقتی که کسی درست روی پله عقبی ایستاده، یا کلی موقعیت خجالتآور دیگر!
فرنوش:
3- يكي از بزرگترين آرزوهام داشتن يك پمپ بنزينه!
مکالمات ذهنی:
۱. وقتی که بچه بودم تا مدتها فکر میکردم که در دوران نوزادی در بیمارستان با یه بچه دیگه عوض شدم و باور داشتم که این صحنه رو با چشم خودم دیدهام! البته هیچ وقت نفهمیدم که چی شد که این فکر به ذهنم رسیده بود، اما هنوز هم بعضی وقتها کرم به جونم میافته که برم و آزمایش دی.ان.آ بدم.
ديده بان:
میدونيد زندگی ايدهآل من چيه؟ يک اتاق، يک کامپيوتر، يک خط اينترنت، کمی کتاب، اندکی روزنامه و مجله و خوردنی به قدر زنده موندن! (يک شرايطی شبيه به اين رو، از ارديبهشت تا شهريور امسال تجربه کردم و نتيجهاش شد بيشترين واحد پاس کرده در يک ترم، بالاترين معدل دوران تحصيل و يک عدد مقاله پذيرفته شده در يک فروند کنفرانس بينالمللی تو اسپانيا به علاوه کلی هم احساس رضايت)
سال های ابری:
2ـ در طول و عرض دوران دانشجویی عمده رفقا خوابگاهی و هماتاقی سیگاری بودند، ولی حقیر از ترس محروم شدن از کانون گرم خانواده، هیچگاه به سیگار فکر هم نکردم
گزاره:
1- وقتی پنج-شش ساله بودم، عشقم تماشای تیتراژ اول برنامه کودک ساعت 5 و اخبار ساعت 7 تلویزیون بود. (همون که میگفت: انجز وحده) چونهمو رو میز تلویزیون میذاشتم و با ریتم آهنگ سرمو تکون میدادم. موقع شروع برنامه کودک هم دستامو پشتم میگرفتم و مثل همون بچهی تو تیتراژ عرض اتاقو قدم رو میرفتم تا اون پرنده بیاد و پرده کنار بره و کارتون شروع بشه. از کارتونهای شبکه یک عاشق «همینه» (پت و مت) و از کارتونهای شبکه دو عاشق «بامزی» بودم.
نیروانا:
۵. عادت دارم شبها بغل مامانام بخوابام. يعنی اگر توی اتاقام هم بخوابم نصفهشب برمیگردم جای اصلی :) در ضمن از بچگی با دهان نيمهباز میخوابم. تا يکی دو ساعت بعد از بيدارشدن هم پاچه میگيرم.
Posted by
Amir
at
12:32 AM
38
comments
Monday, December 25, 2006
سوریالیست:
٢- ١٦١ نامهی عاشقانه به همراهِ ٢٧ عکس از یکی از مشهورترین وبلاگنویسان مذکرِ این وبلاگستان در اختیار دارم که همگی در وصف عشقش به من است (البته تا زمانی که فکر میکرد من دخترم..).
البته ایشون حالا که سری توی سرها درآورده و ادعایش میشود شاید ذهنش به این قضیه قد ندهد اما خوب گفتم که یادش بیافتد !!
جلال:
۳- صبحها در آخرین نگاهم به آیینه با خودم یکدقیقه دیالوگ صمیمانه دارم؛ حالا بسته به حس و حالم و ابر و باد و مه و خورشید و بابام (!)، یا به خودم افتخار میکنم، یا همدیگر را میزنیم، یا عاشق خودم میشوم، یا خودم را محکوم میکنم، یا به خوشگلی خودم ایمان میآورم، یا ...
ناتور:
۵. تمام دوستان دوران دانشگاه و دوستان فعلیام معتقد بودند و هستند که من یک دونژوان هستم. این اشتباه بزرگ و تاریخی هم از آنجا شکل گرفته است که من دوسال - از ۲۱ سالگی تا ۲۳ سالگی- به معنای واقعی کلمه عاشق دختری بودم که کس دیگری را دوست داشت و من طی این دوسال متاسفانه پنج عزیزی را که فکر میکردند میشود آدم مزخرفی مثل من را دوست داشت، به خاک سیاه نشاندم؛ امروز واقعا از این بابت شرمگین، خحالتزده و متاسفام
داریوش کبیر:
2- من اصولا رابطه عکس با شادی و بپر بپر دارم در نتیجه اصلا بلد نیستم برقصم و تنها تو مهمانی باید با لگد و کشیدن دست بلندم کنند در نتیجه اصلا تمایلی به رفتن به مهمانی و محفل های شاد ندارم
اگنس:
5. کلاس سوم ابتدایی، یکی از دوستانم از این مانتوهای جلوبسته تنش میکرد که من خیلی دوست داشتم. برای اینکه عقدهای نشوم، یک روز مانتوام رو برعکس تنم کردم و دوستم _ فروزنده _ هم دگمههایش را از پشت بست. تمام آن روز را در خیابان و مدرسه با چنین ریختی سیر کردم و فیض بردم. البته یقهی مانتو گاهی اذیتم میکرد وگرنه کلی خوشتیپ شده بودم و ملت کلی نگاهم میکردند! البته فقط ناظممان خوشش نیامد، چون کلی دعوایم کرد و من از خوشتیپی بیرون آمدم
سیامک:
2-وفتی 17 سالم بود با دو تا از دوستام بدون یول به مسافرت شمال رفتیم و هر نیازی که داشتیم با کمک مردم حل می شد. وفتی ماحرای این سفر رو به خواهرم گفتم او هم به مادرم گفت و مادر هم به بابام گفت و بابام در حالی که روی ترش کرده بود صدام زد و گفت کارت به گدایی کشیده حالا.
قورباغه باز:
پنج . خیلی کم به حمام می روم . تمام دلایلی که منجر به حمام رفتن من می شود از چند حالت خارج نیست : با دختر زیبایی قرار داشته باشم ، مهمانی دعوت باشم و یا بخواهم به مسافرت بروم که معمولا هیچ کدام از این اتفاقها برایم نمی افتد . اما هر بار که با حمام می روم آن قدر کیف می دهد که می گویم : احمق ، از این به بعد هر روز دوبار دوش می گیرم اما هر بار باز فراخ باسنی ام می آید
رویاهای گمشده:
به من دیکشنری سیار میگویند. معنی و ریشه تمام کلمات انگلیسی را میدانم. یکی از تفریحات من حل جدول های انگلیسی هست. تا امروز هیچ جدولی را ناتمام کنار نگذاشته ام.
بارون:
2- در کل صورتم از چشمانم خیلی خوشم می اید و کلی قربان خودم می شوم بابت چشمانم. البته نه فقط به خاطر آنها. یکی از خصایصم این است که اگر برای همه " یک نظر حلال است" برای من همان یک نظر هم حرام می شود، چون یک بار به طرف مقابلم نگاه می کنم چنان دقیق نگاه می کنم که تمام جزئیات چهره اش در ذهنم باقی می ماند. دختر چشم چرانی نیستم. اما چون هنر اصلی ام مینیاتور یا به قول استادم نگارگری ایرانی است، دیدن و نگریستن و نگاه کردن برایم واژه های متفاوتی تعریف شده اند. هرچند همه شان یک عمل باشند.
بهار:
سه سالی می شه که سینما نرفتم. چرا؟ چون با فندق سینما رفتن اصلا عاقلانه نیست و از طرفی هیچ کس حتی بابای مهربونش حاضر نیست بچه رو دوساعت بگیره تا مامان فندق بره دنبال الواتی و سینما
هومن:
4- گوزوی قهاری هستم!!! شدت صدای بعضی از این گوزها به قدری زیاد است که هر آن احتمال ترک خوردن و یا ریزش گچ سقف می رود. توی شرکتهایی که کار می کردم و می کنم وقتی در توالت هستم، بعضی وقتها مجبور به کشیدن سیفون می شوم تا اسباب تفریح همکاران نباشم...!! در خدمت سربازی در میان افسران وظیفه محل خدمت مقام اول در تعداد و شدت گوز را کسب کردم!! نمی دونم توی آیین نامه های نظامی این جرمه یا نه؟!! البته قصد شرکت در این موضوع رو نداشتم ولی برای کم کردن روی بعضی افراد پر مدعی وارد این جریان کثیف شدم وقتی که سرم بلند کردم دیدم که همه دوستان از شدت خنده به حالت سینه خیز روی زمین افتاده اند و همه متفق القول بنده را به عنوان استاد و نفر اول انتخاب کردند!
صالح:
2. عادت های عجیب و غریب زیاد دارم، مثلا همیشه در اتاقم بسته هست، و امکان نداره بتونم وقتی در اتاقم بازه کار کنم یا حتی بخوابم. یا مثلا هیچ وقت شوقاژ یا وسائل حرارتی دیگه ای تو اتاقم پیدا نمی کنید موضوع وقتی عجیب تر میشه که تو روزهای عادی زمستون و پائیز گوشه پنجره رو باز می گذارم. از عادتهای عجیب و غریب دیگه ام اینه که اسکناس های توی کیفم همگی بر اساس سه رقم آخر شماره سریالشون ردیف میشن!
سینا:
4- هيچوقت بزرگ نشده ام و نخواهم شد
شبنم فکر:
۴- دیدین بعضیها می تونن گاهی شکل بچه های کوچک حرف بزنن؟ عاشق این حالتشونم! به خصوص یکی از پسر خاله هام و یکی از دوستهام که وقتی اینطوری حرف می زنن، دیوونه ام می کنن! فکر کنم با این کار می شه من رو هیپنوتیزم کرد!
پویان میگه : بازی خطرناکیست و برای همین باید کلّی احتیاط خرج کرد و ناگفتهها را گفت و ناگفتنیها را نگفت.
با من:
می تونم با چشم بسته SMS بزنم . سرعت تایپم محیرالعقوله D: روزی حداقل پنجاه تا SMS می زنم ولی تا حالا واسه کسی جوک و اینجور چیزا نفرستادم
عصیان:
4- «فاويسم» میدونين چيه؟ من دارمش. يک نوع حساسيت مربوط به يک جور کمبود يک جور آنزيم در خون که در صورت خوردن بعضی خوراکیها شکوفا میشه. به همين علت خوردن باقلا (از همونها که دستفروشها توی زمستون پختهشو میفروشن) از کودکی برام ممنوعه. پفک و پيف پاف هم قراره همين بلا رو سرم بيارن اما من در کمال پررويی همهشون جز پيفپاف رو میخورم و تا حالا چيزيم نشده. به هر حال اگه شما طرفدار فمنيسم، مارکسيسم، پلوراريسم، کوبيسم و حتی رئاليسم جادويی هستيد، من از وقتی به دنيا اومدم «ايسمسرخود» بودم. حالا حالاها باید بوق بزنید.
امیر:
۹۰٪ دوستانی که دارم را مدیون اینترنت هستم
سایه:
دوست داشتم به جاي اينكه مهندس باشم، خواننده ميشدم.
گناهکار:
۳- تا حالا دوستدختر نداشتم و ندارم، حوصلهی دختربازی رو بعد از سال اول دبیرستان از دست دادم، از عشقبازیها و لاس زدنهای پشت تلفن حالم بههم می خوره!
تقویم زنانه:
سال 82 وقتی از بم برگشتم تا مدت ها با بلوز و شلوار می خوابیدم
طلسم:
يك بار آقاي خاتمي ما را بغل كرده(شايد هم ما بغلش كرديم، خيلي ذوق مرگ شده بوديم آن وقت به جانِ خودمان و هفته اي يك شب خوابش را مي ديديم!)، هنوز آقاي احمدي نژاد بغلمان نكرده!!! و چند بار هم رئيس دانشگاه ما را با الغابي نظير معاندِ تحريك كننده، مخالف نظام و آشوبگر صدا كرده است. خيلي حال كرديم آن وقت ها، فكر مي كنيم چيز خوبي باشند!
گلدونه:
۱-تو دوران دانشجوییم از ظفر تا پیچ شمرون رو از تو کوچه پس کوچه ها میرفتم تا تو ترافیک گیر نکنم.تازه طرح رو هم رد میکردم و ماشین رو کوچه روبروی دانشگاه پارک میکردم.هیچ وقتم پلیس دستش بهم نرسید.
گردناز خانوم:
من وقتی بچه بودم مامانم دعوام میکرد لج میکردم و همون وسط اتاق مخصوصا جیش میکردم.
تیلا:
۱- علاقه داشتم مامان بابام رو دید بزنم هاهاها
ژرمنستان:
۲- يک بار هم نزديک بود سر و کارم با قاضي مرتضوي بيفته. بعد از احضار بچه هاي انجمن اسلامي شريف به دادگاه انقلاب بچه ها يک نامه نوشتن به خاتمي و کوفي عنان و درخواست کمک کردند. من هم اتفاقي تو يک وبسايتي ديدم و on line مشخصاتم را دادم و امضا کردم. تازه به کلي از دوستهام هم نامه را فوروارد کردم كه امضا کنيد. آقايي كه شما باشيد سه روز بعدش ديدم نامه را روزنامه نوروز چاپ کرده با اسم و مشخصات کامل و اينکه هرکي کدوم دانشگاه و چه دانشکده اي درس ميخونه يا فارق التحصيل شده! تو نامه از حدود 150 نفري که امضا کرده بودند فقط چهار يا پنج نفرشون ايران بودند و همشون هم نامه را از من گرفته بودند و امضا کرده بودند! من هم حدود يک ماه بعدش بليط داشتم براي آمدن به آلمان خلاصه معنيي عرق سرد بر بدن نشستن را آن موقع فهميدم!
از زندگی:
۱- کلاس چهارم ابتدایی زنگ دیکته معلممون فقط تعدادی لغت میگفتند که بنویسیم. من هم هر لغتی رو که بلد نبودم جا میانداختم در نتیجه دیکتهم همیشه بیست میشد! عجب بچه ی تخسی بودما. همینه که می گن گول ظاهر آدما رو نباید خورد!
یک احسان:
1) يادمه بچه که بودم، فکر کنم از چهارم دبستان به بعد، هر روز از مدرسه که بر می گشتم، روزنامه می خريدم، معمولا کیهان. اولين مطلبی هم که يادم می آيد در روزنامه خواندم در مورد ديدار ريگان بود با گورباچف. صفحه آخر کيهان. می شود سال 88 يا 89 فکر کنم.
یوسف علیخانی:
2: يه ساعت داشتيم از اين زنگي ها. درست شبي كه قرار بود بابام، فرداش با زنگش بيدار بشه و بره قزوين. من و داداش بزرگم، فيروز دعوا كرديم و شكستيمش. از ترس قايمش كرديم زير پتو. اون شب نمي دونم كي خوابم برد و اصلا بابا كي بيدار شد
داود پنهانی:
چهار:يه بار زمان دانشجويي از تو نمايشگاه كتاب سه تا كتاب دزديدم
آزاده اکبری:
۵- تا ۶-۷ سال پيش ميگفتم اگه من شهردار بشم آدمايي رو كه تو خيابون تف ميكنن مجبور ميكنم كه خم شن، تف خودشونو از كف زمين بليسن. خيلي خشن بودم، نه؟
امیر حسین قربانی:
از هفت ماهگی حرف میزدم! اگر هم فکر میکنید خالیبندی است یقه خالههایم را بگیرید که به این قضیه ایمان بسیار دارند! و اما چه میگفتم!؟ خومونی!(همان امام خمینی!) ملگ بر شاه! و از این حرفهای انقلابی! ناسلامتی ما بچه انقلاب هستیم! بعدها این غربیها خرابمان کردند و بهمان شبیخون فرهنگی زدند
نازخاتون:
۱- من اصلا عاشق اينم که وقتی تو خيابون با همسر راه می ريم و اون دستش رو دور شونه ی من می ذاره، دست مبارک راست من از دور کمر ايشون رد بشود و در جيب سمت راست پشت جا خوش کند. اصلا هم برام مهم نيست کسی به ما چپ چپ نگاه کنه. شما هم امتحان کنيد خيلی خوبه؛)
سها:
۴-پدرم زمان دبستان من سرهنگ نیروی زمینی بود و من سال اول و دوم دبستان که بودم خیال میکردم که افسر ارتش بودن خیلی شغل بدیه و خجالت میکشیدم که به بقیه بگم. هر کی میپرسید میگفتم بابام کارگره!
لیلا موری:
۴ب - تا وقتی دیپلم بگیرم همیشه برنامه کودک میدیدم و هنوز هم از دیدن کارتون لذت میبرم. عاشق شخصیت های کارتونی هم میشدم مثل اسکار توی ممل (دختر مهربون).
پرستو دوکوهکی:
1.تازه چهاردستوپا راه میرفتم که يک سوسکِ مرده را خوردم. گويا خرما زياد دوست میداشتهام و اشتباه گرفته بودم. آنطور که روايت هست و مادرم میگويد، بعد از تناول، پای سوسک چسبيده بوده به لبِ پايينیِ بنده. قابلِ توجهِ دوستدارانِ سوسک.
پژمان:
1- لحظه اولین باری که دستهایم آرام و آرام سینه های یک دختر رو لمس کردن تا مدتها پس زمینه ذهن من بود. در اون سن من خودم رو مدتها به خاطر اون کار ملامت کردم اما تا مدتهای بسیاری بعدش افسوس خوردم که چرا اون شب ادامه ندادم و سکس نکردم!
پویان:
4- هرجایی که فرم پر میکنم و از مذهبام میپرسد، مینویسم شیعه اثنی عشری. اما در حال حاضر نه به شیعه اعتقاد دارم و نه به اسلام و نه به دین دیگری و نه به خدا!
مازوخ:
5- يكي از كارهايي كه خيلي سخته واسه من چيزي خواستن از ديگرانه ... و يكي ديگه هم با تلفن حرف زدن... مگه اينكه چه اتفاقي بيفته كه من زنگ بزنم به كسي .. الان چهار ماهه كه از خانواده دورم ولي يك بار هم زنگ نزدم .. نه به اونا نه به كس ديگه(؟) اي (البته به استثناي دوسه باري كه مجبور شدم)
امید میلانی:
۵. هیچوقت به خاطرِ عشق با زن یا دختری رابطه نداشتهام، و کاملاً خودآگاه اهدافِ سودجویانهیِ خود را دنبال میکردم (اوایل برایِ تجربهاش، بعد برایِ ارضایِ جنسی، بعدتر تحلیلِ موشهایِ آزمایشگاهی)؛ نیز هیچگاه دلبستگیِ عاطفی در روابطِ خود دخالت ندادهام. قولِ راسل دربارهیِ شوپنهاور را متناسبِ حالِ خود مییابم که: «روابطِ عاشقانهیِ فراوان […] که شهوانی بود ولی نه سودایی». اعترافِ اصلی اینکه غیرِاخلاقیبودنِ قضیه تا یک سالِ اخیر بهشدت مایهیِ خجالتام بود، و بهزبانآوردناش دشوارترین اعترافی بود که تاکنون کردهام.
در همین راستا، در یکی از بزرگترین بلاهتهایی که کسی میتواند مرتکب شود، تنها دو سال بعد از اولین سکسام و از گفتهیِ دوستان بود که فهمیدم جلق هم میتوان زد.
Posted by
Amir
at
12:47 AM
47
comments
Sunday, December 24, 2006
خورشید خانوم:
3- من همیشه سر توالت کتاب می خونم و اکثر چیزایی که خوندم سر توالت بوده. اصولا اگه چیزی نخونم دستشویی شماره دو ام نمی یاد.
سیبیل طلا:
4-بزرگترين تفريح ام در زندگی مسخره کردن خانواده پدرم- يک مشت پر مدعای از دماغ فيل افتاده- بوده و هست. مقام و منزلت اجتماعی برای خانواده ما خيلی مهم است و من هميشه مايه آبروريزی آنها و تفريحات خودم بوده ام. مدرسه مهدوی که می رفتم در تمام مدرسه شايعه کرده بودم که پدرم "پتو فروش" است. يک سال بعد پدر ثروتمند يکی از بچه ها که دلش به حال خانوادهِ محروم ما سوخته بود ما را به هتل اوين دعوت کرد. از قضا آن آقا يک آدم مهمی بود در وزارت صنايع که کلی هم نشان سازندگی از رفسنجانی گرفته بود و پدر من هم که آن روز ها کارخانه فيلتر صافی ایران را داشت گويا کارش مستقيماً به این طرف ربط داشت و گند شايعه "دختر پتو فروش محروم" من در آمد. پدرم از دستم به قدری عصبانی بود که مدام در ماشين سئوال می کرد: "چرا پتو فروش؟"
دختر بودن:
طولانیترين بوسهام—تاکنون—را در صندلی جلوی ماشین با معشوقی تجربه کردهام، سالها پيش، زيرِ بارشِ شديدِ باران و با مشقت فراوان.
اسکارلت:
۴- يه بار وقتی بچه بودم رفته بودم تو يه شيرينی فروشی که شمع تولد بخرم چشمم افتاد به يه سری نون خامه ای که عقل و هوش رو از سرم برد . يواشکی دو تا برداشتم و گذاشتم تو جيب لباسم ! سالها بعد که بزرگ شدم همش دلم ميخواست که برم تو اون شيرينی فروشی و به اندازه دو تا دونه پول بدم به صاحب مغازه اما هيچ وقت روم نشد.
حسین درخشان:
۱) بار اول که در اثر عشق خام و جوانانه در ۲۰ سالگی ازدواج کرده بودم، عقدم را خامنهای خوانده بود. خودم آن موقع خیلی مذهبی بودم، البته به همین سبک کلهشق الان خودم.
لولو:
2- وقتی بچه بودم آرزوم بود که فضانورد بشم. یه پوستر از کلی فضانورد روی دیوار اتاقم بود. کلی می شستم فضانوردهای دختر رو پیدا می کردم و ذوق زده می شدم. انوشه انصاری که رفت فضا من یه کم دلخور شدم. دوست داشتم یکی به من می گفت بفرمایین!
افرا:
تا پانزده سالگی فکر میکردم بچه از دعای پدر و مادر متولد میشود!(مرده شور اون کارتونهای احمقانه کانون پرورش فکری رو ببرند که یک زن و شوهری دستشون رو به طرف آسمون می گرفتند و دعا میکردند که صاحب بچه بشند و بعد یک بچه قنداقه میومد تو دستشون!!)
چاپ اول:
مشروب را از هر نوعی که باشد دوست دارم اما از زیادهرویاش خوشم نمیآید .
خارج از کنترل:
4. یه بار شمال تو ویلای یکی از فامیلامون روی مبل خوابم برده بود و خودم رو خیس کردم ( هو! مگه چیه؟) بعد پا شدم دیدم خودم رو خیس کردم. بعد با کمال خونسردی تشک مبل رو بر عکس کردم، هنوزم عذاب وجدانش نیومده سراغم.
قصه های عامه پسند:
۵- از آینه میترسم
شرتو:
فاقد هر گونه حافظه کوتاه مدت و بلند مدت در چهرهشناسی هستم. مثلا یک بار بعد از پنج سال همسایگی با همسایهمان، با یک غریبه در خیابان به جای خانم همسایه سلام و علیکِ مفصلی کردم و ضایع شدم. یا یک بار دیگر بعد از یک سال یکی از اساتیدمان را که خانم هم بودند در دانشگاه دیدم و به نظرم آشنا آمد به جای یک همکلاسی باهاش حال و احوال کردم و از تعداد واحدهای پاس شده و نشده اش پرسیدم!!! خوب شد محکم به شانهش نکوبیدم
ناشناس:
۵- ورزش مورد علاقم اسکیه. فکر کنم جرو معدود چیزایه که یاد گرفتم و ازش لذت میبرم. بقیه چیزایی که ازشون لذت میبرم همه غریزیند.
باغ بی برگی:
با ترفندی خاص که فرمولش را میگویم توانسته ام محبوب دل پدر و مادر و همه فامیل شوم.( فرمولش شامل هیچ وقت روی حرف بزرگتر حرف نزدن و انجام دادن کارها بر خلاف میل خودت و به میل پدر و مادر یک قابلمه بزرگ، مهربانی وخنده یک کاسه آش خوری، صرف وقت و زنگ زدن و حال و احوال همه را پرسیدن یک پیمانه و پاچه خواری به میزان لازم)
سایه:
سه_ حواس پرتي: خيلي پيش مي آيد كه وسط يك كاري باشم و بعد به كل فراموش كنم كه چرا اين كار را شروع كردم و بعد بايد چه كنم!!يك بار در ايام دانشجويي از تاكسي پياده شدم تا نفر بغل دستي ام پياده شود. بعد هم يادم رفت كه دوباره سوار تاكسي بشوم و همان كنار خيابان به حالت منگ ايستاده بودم كه با داد راننده تاكسي يادم آمد كه بايد تكليفش را روشن كنم.
وارش:
۵- يكي از دوستانم مي گويد كه مردان زندگي من اصولا خوش تيپ بوده اند كه دروغ هم نگفته است. ( نمي دانم البته اين را بايد شانس دانست يا بد شانسي! ). به تعداد موهاي سرم عاشق شده ام و حالا اسم بعضي ها هم يادم نمانده. ولي خودم اصولا پير پسند بوده ام ظاهرن. چون خيلي از آنها دستكم ۱۵ سال از من بزرگتر بوده اند. ولي به هر حال اميدوارم روزي كچل نشوم!
یک اهری:
۴- در سنوات ۶۵-۶۸ در تهران زندگی میکردم . مجرد بودم و مقداری پول داشتم در یکی از روزنامه ها مسئول تدارکات بودم . فکر تجارت به کله ام زد . زمستان بود و هوا بسیار سرد . بعد از کمی تحقیق ٬ به این نتیجه رسیدم که در شب یلدا میشود بصورت عمده از مناطق گرمسیر میوه به قیمت ارزان تهیه کرد و در تهران بزرگ به قیمت بالا بفروش رساند . بلیط هواپیما گرفته و به بندر عباس رفتم . وقتی در هواپیما را در فرودگاه بندرعباس باز کردند فصل بهار و گرمای دلپذیرش صورتم را نوازش داد . یک شبی در پشت بام یکی از مسافرخانه های نزدیک ساحل خوابیدم . بعد از تفحصی دوباره ٬ فهمیدم که باید به یکی از شهرهای نزدیک برای خرید خیار بروم . از سندیکای کامیونداران بندر عباس یک تریلی چندین چرخ گرفتم و عازم آن شهر شدم . یک تریلی خیار کیلویی هفت تومان خریدم . عصر بود به راننده آدرس میدان تره بار سرچشمه تهران را دادم . و با هواپیما به تهران برگشتم . بعد از یکروز راننده تریلی زنگ زد و گفت : در نزدیکیهای یزد ماشین خراب شده است . دستپاچه شدم نمیدانستم چه کنم . آیا برگردم به میان کویر یزد و که چه - داشت تمام آمال و آرزوهایم له و لورده میشد - همه حساب و کتابها و پولدار شدن یکشبه ام - در تهران خیار را کیلویی چهل تومان میفروختند . بعد از سه روز و درست در شب یلدا محموله رسید . خیارها داخل نایلونها خراب شده بودند . راننده مسئول و پاسخگو بود . گریه و التماس کرد و به دست و پایم افتاد . از خیر همه چیز گذشتم و دست از پا درازتر باز رفتم سراغ مجله
مریم مومنی:
3) یکی از بدجنس ترین کارهایی که کردم این بوده که برادرم رو که اون موقع شش سال بیشتر نداشت متقاعد کردم که بچه ی مامان و بابا نیست و از آفریقا به فرزندی قبولش کردیم و بعد از اینکه کلی شیر خورده سفید شده. و انقدر دلیل و مدرک آوردیم ( در این شوخی همدست هم داشتم ).که طفلک باور کرد و اشک تو چشماش جمع شد.بعد البته خیلی سخت( چون مدارک به حدی قانع کننده بود که نقض کردنشون کلی طول کشید) از دلش در آوردم.
حامد قدوسی:
3) در دوره دانش جویی نزدیک بود بروم دادگاه انقلاب. مداخله یک روحانی نیک نفس و بزرگ وار که من را می شناخت مانع از این قضیه شد (این را بعدها برایم تعریف کرد). در تریبون آزاد چیزی گفته بودم که ناطق نوری از آن پس هر جا می رفت حرفم را نقل می کرد و می گفت ببینید تهاجم فرهنگی دشمن به کجا رسیده است که یک دانش جو در تریبون آزاد این حرف را می گوید. با شمارش من ناطق 15 بار این حرف را در مجالس مختلف نقل کرد و البته هر بار هم صحبت من را دست خوش تغییراتی می کرد. رفقا هم قضیه را می دانستند و آخرین تحولات در صحبت های ناطق را خبر می دادند.
آن سوی دیوار:
3- به عمرم لب به سیگار نزدم و شراب هم گاهی فقط یه جرعه موقع مراسم مذهبی میچشم. آدم خشکی نیستم ولی دوست دارم همیشه شیش دنگ حواسم جمع باشه.
میداف:
2- با وجودیکه بیشتر عمر را در مسافرت گذرانیدهام از چمدان بستن و از مسافرترفتن بشدت نفرت دارم. تاکنون دوستان زیادی دعوتم کردهاند که بدلایل متعدد ازرفتن امتناع کردهام. ولی دلیل اصلیاش همین بودهاست
دی:
۳ــ برای کنکور سراسری درس زبان انگلیسی یک دورس رو تو ماشین وقتی داشتم میرفتم سر جلسه ی امتحانن تموم کردم با ترانه ی مرا ببوس ! که بابام با اوج احساس و با تاکیید روی این قسمت که میگه که می روم به سوی سرنوشت و.... هم پیمان با قایق رانها برام میخوند.ا .درصد زبانم هم ۹۲ شد
مجید زهری:
1- از فرم شخصيتی انسانهای بسته، فرهيخته و سنگين-رنگين هيچ خوشم نمیآيد. به نظر من، اينگونه افراد، بخش عمدهی "خود"شان را پنهان میکنند. اين اتفاقاً همان سياقیست که خانمهای ايرانی عجيب میپسندند، چون به آنها اين فرصت را میدهد که طرف مقابل را خودشان "کشف" کنند!
نیکی:
دوم : من هیچوقت شبا آرایش چشممو پاک نمیکنم و صبحها شبیه یک خرس پاندا از خواب بیدار میشم در حالیکه دایره سیاهی دور چشمام رو گرفته .
لیلی نیکونظر:
2 بهترین دوستانم پسرها هستند. اما به محض اینکه وارد فاز ارتباط عاشقانه می شوم همه چیز خراب می شود.در ارتباط های عاشقانه ام اصلا آدم موفقی نیستم . یک نفر دیشب می گفت بس که اهل بازی هستی و صداقت نداری .اما من فکر می کنم ماجرا به آن کروموزوم ایگرگ احمقانه و معیوبشان برمی گردد. حدود یک سال و نیم پیش هم به مدت چند ماه عاشق یک عوضی بی همتا شده بودم . وقتی به آن خریتم فکر می کنم , شرمم می گیرد.الان البته دو سه هفته ای ست که حواسم حسابی پرت شده است , یعنی اسم کسی با صدایم است دیگر...( این هم افشاگری !!)
مریم گلی:
یکم – هشت یا نه سالم بود که واسه اولین بار سیگار کشیدم. خونه مادربزرگم بودیم. دختر یکی از دوستها رفت سیگار دایی بابامو کش رفت من رو هم با خودش برد. رفتیم ته حیاط سیگار کشیدیم. مامانم اومد خدمتم رسید. دفعه اول و آخرم شد!
پرگلک:
۲- من هم گلاب به رویتان تا کلاس اول دبستان هر شب خواب دریا میدیدم و سر جایم جیش میکردم
جادی:
کلکسیون جمع می کنیم: کلکسیون بسته های کاندوم
عبدالقادر بلوچ:
6- ما بلوچها یلدا را جشن نمیگیریم
هدیه لحظه ها:
۳.دهان من حسابی قرص قرص است و اگر جلویم آدم هم سر ببرند لب از لب نمی جنبانم:
حالا من اسم نمی برم این مهدی اصغری که روبروی مطب من تعویض روغنی دارد اعتیاد بدی به یک نوع عمل ناشایست دارد.او مدام دارد با یک جاهایی از بدنش ور می رود و آب دهان قورت می دهد و چشم هایش خمار می شود.او به عنوان سوژه از هر چیزی که دستش بیاید استفاده می کند:عکس خانم های روی صابون لوکس و چایی های خارجی٬تصاویر روی جوراب ها و لباس های زیر زنانه٬تصاویر هنرپیشه های ایرانی و خارجی....هفته ی پیش او مغازه اش را پر از پوسترهای خانم های نامزد انتخابات کرده بود و حسابی مشغول بود.خودم مچش را گرفتم.ماشین را برده بودم تا ضد یخ بریزد.از چشم های سرخ و نفس نفس زدنش می شد فهمید مشغول چه کاری بوده.اما به من چه مربوط؟..من که به هیچ کس نگفتم...اصلا از این جور دهن لقی ها خوشم نمی آید
نازلی:
۴ـ بچه تر که بودم به تعبیر همه پسرانه رفتار می کردم.
نمی دانم تعریفشان درست بود یا نه؟ اما از لوس بازی خوشم نمی آمد. از ناز و عشوه متنفر بودم. خوب اینها را هم نداشتم و لابد پسرانه رفتار می کردم. الان که به گذشته نگاه می کنم می بینم که نسبت به تقسیم بندی های جنسی معترض بودم و خوب با عقل یک بچه تنها راهی که به نظرم می رسید این بود که مثل همه نباشم.
من با همه مردهای فامیل مچ می انداختم. راهنمایی که بودم زنجیر نازکی داشتم که همیشه در خیابان می چرخاندم( روزی راننده کامیونی با دیدن این کار من زنجیر چرخش را چرخاند و من از آن به بعد این عادتم را ترک کردم و به جایش تسبیح می اداختم!) زمانهایی مد شده بود که همه کتانی هایی بزرگتر از پایشان می پوشیدند. من یک کتانی داشتم سایز ۴۵! ( سایز پایم ۳۹ است). نصفش آبی بود نصفش سفید . آنقدر کیف می کردم با آن راه بروم که خدا می داند. هنوز دارمش. الان به نظرم خیلی مضحک می آید. یادم می آید ساعتها موسیقی هوی متال را تحمل می کردم که بگویم من خشنم!
حالا می بینم که چقدر احمق بودم. البته هنوز هم از خصلتهای آن زمان در وجودم ماند
حنیف مزروعی:
4- عاشق چند چيز هستم از جمله فيلم ديدن و هيچگاه از آن خسته نميشوم بعنوان مثال سري 16 دي وي دي Lord of the Ring را يكدفعه پشت سر هم و بدون هيچ توقفي تماشا كردم، خودتان حساب كنيد 16 تا دي وي دي كامل چند ساعت ميشود. دوم عاشق خواب هستم، البته اين در خانواده پدري ما كمي ارثي هم هست و اگر فرصت كنيم امان نميدهيم، يادم هست يكبار بطور متناوب بيشتر از 4 شبانه روز خوابيدم
Posted by
Amir
at
11:22 PM
2
comments
یک پزشک:
- کلاس پنجم که بودم ، معلم به من اطمینان داشت و ورقهها را اغلب دست من و دو نفر دیگر می داد تا تصحیح کنیم ، من هم یک بار از اعتماد معلم سوء استفاده کردم و در فرصتی مناسب ، ورقه خودم را درست کردم ، تازه عذاب وجدانی هم به من دست نداد و از زیرکی خودم خوشحال هم بودم. یک بار هم دلم برای یکی از شاگرد تنبلهای کلاس که مدام نمره تک می گرفت و معلم تنبیهش میکرد سوخت و 6 نمره بیشتر به او دادم تا 10 بشود ، آخر خانواده خیلی فقیری داشتند و خودش نحیف بود و رنجور ، به چشم خودم دیده بودم که او و پسرعمویش لوازمالتحریر مشترک دارند ، قبل از زنگ ریاضی خطکش و پرگار و گونیا را به هم میرساندند ، گاهی هم لباسهای گرمشان را با هم عوض میکردن
Posted by
Amir
at
1:02 PM
0
comments
نوشته های اتوبوسی:
میان تخت مامان و بابا و دیوار فاصله چند سانتی بود که آنجا(روی موکت) قضای حاجت می کردم
Posted by
Amir
at
12:55 PM
0
comments
بهار:
5-یه بار وقتی که راهنمایی بودم از رادیو BBCیه مقاله ای شنیدم که دختری شمالی نوشته بود منم هر چی تو ذهنم بود نوشتم و رفتم مدرسه سر صف خوندم و کلی تشویقم کردن آخه فکر کردن خودم نوشتم منم نمیدونم چرا نگفتم نه این مال من نیست !!!؟ البته بعدش خیلی عذاب وجدان
گرفتم و میترسیدم دروغم رو بشه و آبروم بره
Posted by
Amir
at
12:53 PM
0
comments
آلیس:
۱. بدم میآد هر کاری که همه انجام میدن انجام بدم، مثل همین بازی
Posted by
Amir
at
12:48 PM
0
comments
ابطحی:
2 – در حادثه كوي دانشگاه رفته بودم به آنجا سر بزنم. نفهميدم از طرف چه كساني (حزبالهيها يا ديگراني كه من را آخوند ديده بودند) در محاصره افراد قرار گرفتم. شيشه عقب ماشين شكست، با سرعت از محاصره بيرون رفتم، دم منزل كه رسيدم ديدم يك چاقوي بزرگ تا دسته در صندلي كه نشسته بودم فرو رفته كه اگر يك ذره بيشتر فرو رفته بود يا به بالاتر صندلي اصابت كرده بود، الآن زبونم لال حد اقل قطع نخاعي بودم
Posted by
Amir
at
12:47 PM
0
comments
فکرم درد می کند:
4.تا سن 16 سالگیش دکترش و خانوادش فکر می کردن که باید برای عمل تغییر جنسیت اقدام کنه . تو دوره ی راهنمایی رابطه ی حسّیه فوق العاده هاتی با یکی از همکلاسی هاش داشته که به لز بودن هم متهمشون کردن . اولین بار هم تو 17 سالگی از روژ لب استفاده کرده!
Posted by
Amir
at
8:45 AM
0
comments
دیفال مستراح:
5) سالها سعی کردم وانمود کنم که جنسيت و ظاهر آدما هيچ تأثيری رو من نداره. ولی حقيقتش اينه که اگه تو يه جمعی باشم و بين هم صحبتی با يه پسر و يه دختر (با درجات مساوی از لحاظ خوشايند بودن) مخير به انتخاب باشم، بدون شک ميرم پيش دختره! در حقيقت مدّتهاست که ديگه تو اين يه مورد ترجيح ميدم خودمو (و همينطور طرف مقابلمو) گول نزنم. (رفقا لطف ميکنن و به اين ويژگی من ميگن "کس ليسی". ok... no problem!)
Posted by
Amir
at
8:41 AM
0
comments
هوپا:
1- آلبوم خانوادگیمون در سالهای نه چندان دور، شامل یک عکس لُ خ ت از دو سالگی نویسنده این متن بود.
تا یه مهمون آشنا و فامیل میومد خونمون، مادر فرتی این عکس رو میزاشت جلوی ملّت!!! ما هم که کلی آبرو و حیثیت داشتیم اول گوشامون سرخ میشد بعدش هم صورتمون! وقتی میدیدم همه از دیدن هیکل لُ خ تَ م میزنن زیر خنده، اما با یه اعتماد به نفس کاذب میرفتم جلو و میگفتم این عباده(داداشم) نه من!!!!(حتماً هم مهمونها تو دلشون میگفتن ... خودتی)
«من مشکلی نداشتمها! فقط مهمونها بیجنبه بازی در میاوردن!»
بماند.... به سن 9 سالگی که رسیدم در یک اقدام انتحاری عکس رو که نابود کردم هیچ، نگاتیوشم سوزوندم!!!
بعد از اینکه چند سالی نفس راحت کشیدم(در همین سالهای اخیر) عروسی یکی از اقوام نزدیکمان، چشممان به جمال دختر عموی عزیز(الان 38 سالشه) آشنا شد. گفت امین من انشالله برای عروسیت یه کادوئی خوب در نظر گرفتم....
ما هم که روحمان از همه چی بیخبر ...... گفتیم چی هست این کادوئی که داری از الان ذوق میکنی؟؟؟؟ که در کمال وقاحت گفت : یه عکس لُ خ ت ازت دارم که میخوام روز عروسیت کادو بدم به ز ن ت
Posted by
Amir
at
8:35 AM
0
comments
هیس:
دوم اینکه : به نشانه ها معتقدم . گاهی صدای زوزه باد و گاهی رویاها یم و گاهی حتا صدای کلاغ و شکستن یک لیوان هم برای من نشانه ای است که مرا به چیزی آگاه می کند . البته زیاد بهش فکر نمی کنم و همچنین در نظرم اکثر آدمها حماقتی بی پایان را مکرر تکرار می کنند و من نیز چون دیگر آدمیان در حماقت آنان شرکت می کنم و چون آنان حماقت بی پایانی را مکرر تکرار می کنم ، اما با آگاهی به حماقتم .
Posted by
Amir
at
8:27 AM
0
comments
یاد روزهای خوب:
۲- خودم با حجاب هستم اما کلا از حجاب اصلا خوشم نمی آید
Posted by
Amir
at
8:20 AM
0
comments
کنایه از هستم:
بزرگترین افسوس زندگیم اینه که چرا بین ۲۵-۲۰ سالگی دوست دخترهای متعدد٬ روابط صکصوال متعدد٬ کارای خفن خلاف٬ و ... نداشتم. اگر داشتم٬ شیوه زندگیم خیلی متفاوت بود. دقیقا تو همین سن وقتم رو گذاشتم رو کتابای مذهبی٬ تاریخ اسلام٬ قرآن٬ نهج البلاغه٬ و خوندن تموم کتابای دکتر عبدالکریم سروش. امروز من یکی از پایمردترین افراد در مخالفت با خوندن کتاب به جای تجربه کردنم. کتاب انسان رو در مقابل یک تجربه مجازی قرار میده و آدمی رو دچار این توهم میکنه که چیزی به تجربیاتش اضافه شده و نیازی به تجربه مجدد موضوع نداره. جای کتاب بعد از تجربه ست و برای درک زوایای تجربه پیشینی
Posted by
Amir
at
8:17 AM
0
comments
بازگشت ابدی:
1- از عادات ناپسندم اين است كه هيچوقت براي احوالپرسي به كسي تلفن نميكنم ، ولو از شدت دلتنگي دچار افسردگي مزمن بشوم و براي شنيدن صداي طرف بالبال بزنم
Posted by
Amir
at
8:15 AM
0
comments
آبی ، خاکستری، سیاه:
۲- یه خصوصیت دیگه ام اینه که کسایی رو که ازشون خوشم میاد یا دوستشون دارم زیاد اذیت میکنم و سر بسرشون میذارم. و برعکس کسایی رو که خوشم نیاد خیلی مودبانه و رسمی باهاشون برخورد میکنم.
Posted by
Amir
at
3:27 AM
1 comments
الناز:
۲. عادتِ مزخرفی دارم. به همهی آدمها لبخند میزنم، با طعنه و یا بیطعنه، به هر حال میزنم. و اصولن این لبخند چهارگوش جزء جدایی ناپذیر صورتم شده که اغلب باعث سوءتفاهم میشود. چون معمولن وقتی طرف مقابل از عناصر ذکور (متاسفانه کمتر پیش آمده مونثها نظری به ما داشته باشند) باشد و غریبه فکر میکند، بعععله! خبری هست و اینجاست که باید آن خر کذایی را آورد و باقالیها را بار زد. البته در عین حال آدم بداخلاقی هستم. زیاد غر میزنم، فحش میدهم، داد میکشم و حوصلهی حرف زدن ندارم
Posted by
Amir
at
3:18 AM
0
comments
مخلوق:
5. در من حالاتِ عشق و نفرتِ توأمان نسبت به همه چیز وجود دارد. من دچار یک Ambivalence تمام عیار هستم. بخشی از این حالت ناشی از تردیدِ ویرانگری ست که در همه ی زندگی ام لانه کرده است. از تصمیم گیریها بگیرید تا حتی احساسات و عواطف. نسبت به خودِ وبلاگ نویسی، و برخی آدمهای دنیایِ مجازی و حقیقی هم همینطور هستم. البته این را هم بگویم که در رابطه هایِ خودم زود عاشق میشوم و خیلی دیر فارغ. مثلاً اخیراً یک دختری سر راهِ من قرار گرفت که به بدترین شکل ممکن رابطه را تمام کرد ولی من هنوز که هنوز است و تقریباً به اندازه ی عمر رابطه از پایان اش می گذرد، به او و خنده هایش فکر می کنم و دچار احساساتِ نوستالژیک/رومانتیک می گردم. در ضمن من هم خیلی خوب می خندم و هم خیلی خوب گریه می کنم. ( نکته ی خودشیفته وار: وقتی گریه می کنم چشمهای ام قشنگ تر می شود!) ولی مشکل آن است که بیش از حد خوش خنده هستم و نه تنها نمی توانم جلویِ خنده ام را بگیرم که به هر چیز بظاهر بی ربطی می خندم و خیلی هم بلند می خندم و همیشه
هم بهمین خاطر از جانبِ اطرافیان مشمولِ تذکر می گردم
Posted by
Amir
at
3:07 AM
0
comments
من, فقط یک زن:
۵- هنوزم دلم میخواد مجرد بمونم! لطفاً سطحینگری رو بذارین کنار و با خودتون جمع نزنید که از ازدواج پشیمونم، خیر، درواقع با معیارهایی که از تأهل و ازدواج داشتم، خیلی خیلی هم خوشبخت و راضیام. اما اگه اون ته تهای قلبمو بگردی و بتونی سرک بکشی توش، میفهمی که به هم سن و سالهای خودم که هنوز مجردن، حسودیام میشه
Posted by
Amir
at
2:49 AM
0
comments
سولوژن:
۳) من یک زمانای عاشق هواپیما و موشک و این جور چیزها بودم. دوست پایهام برای اینکار شاهرخ بود. دوستیی من با او از چهارم دبستان شروع شد. دلیل دوستیام هم علاقهی مشترکمان به چیزهای پرنده بود. هر دو عاشق مجلهی ماشین و پرواز و یکی دو تا مجلهی دیگر بودیم و هر چیزی که دربارهی هواپیما یا موشک مطلبای مینوشت میخریدیم و میخواندیم. یادم میآید میخواستیم با هم روبات بسازیم (لابد برای دستگرمی پیش از ساخت هواپیما). در واقع کل کلاس تصمیم گرفت یک روبات بسازد و بیست نفری داوطلب شدند. اما مطابق معمول آخر سر شاهرخ و یاشار و من ماندیم برای ساخت روبات. و البته یادم میآید شاهرخ خیلی حرص میخورد از دست ما. لابد چون وقتی میرفتیم خانهشان پا به کار نمیدادیم و به جایاش فیلم روبوکاپ میدیدیم!
شاهرخ را من بعد از دبستان گم کردم تا دو روز مانده به سفرم به خارجه! باورتان میشود؟ هنوز شبیه به قبل بود. شاهرخ الان پایدارانه به همان علاقهی بچگیاش چسبیده است و دارد فوقلیسانساش را دربارهی نمیدانم چیچیی هواپیما میگیرد (اگر درست یادم باشد تحلیل و طراحیی کنترلر برای هواپیماهایی که بالهای منعطف دارند. این اتفاق برای سازههایی که بالهایشان بزرگ است یا اینکه مانورهای سرعت بالا میدهند رخ میدهد). آها … روبات مورد نظر آخر سر ساخته نشد و من همچنان به روباتها اعتقاد دارم اما به طور عجیبای نسبت به فرآیند درگیرشدن در ساخت/کارکردن با روباتها مقاومت میکنم. مثلا مدتها است که قرار است من با این روبات دویست هزار دلاریی آزمایشگاهمان کار کنم، اما دست و دلام نمیرود (این روبات که WAM نام دارد یکی از پیشرفتهترین بازوهای روباتیک دنیا است). راستی تولد شاهرخ همین روزها است، تولدش مبارک!
Posted by
Amir
at
2:46 AM
0
comments
مریم مهتدی:
۵.از آنجایی که پشت فرمان ماشین خودم را اصلاً یک زن نمیبینم؛ در همهحال وقتی مشغول رانندگی هستم به رانندگان زن فحش میدهم! خصوصاً اگر از آن دستوپا چلفتیهای حسابی باشند. و اعترافام در این زمینه به این برمیگردد که دوسهبار از شدت حرص از آن فرمانهای ناجور به این ماشینها و رانندهها دادهام که طرف را فرستاده قاطی باقالیهای جدول
Posted by
Amir
at
2:41 AM
0
comments
:Z Factor
1- داراي حافظه اي بس اسفبار هستم به گونه اي كه اگر زماني زندگيتون به ، به خاطر سپاري من ، بسته بود يه جاي خوش آب و هوا تو بهشت زهرا واسه خودتون رزرو كنيد. بارها پيش اومده كه مثلا كسي به من گفته: مي ري تو اتاق فلان چيز رو هم بيار. من رفته ام توي اتاق و برگشته ام و هيچم فلان چيز رو نياورده ام و ... البته به جان عزيزتون قسم كه هرگز عمدي نبوده! آخرين شاهكارم اين بود كه پريروز 5 دقيقه زير دوش بودم و داشتم فكر مي كردم خوب الان چي كار بايد بكنم؟؟ كه يهو يادم اومد: آهان بايد الان با شامپو سرمو بشورم! كور شم اگه دروغ گفته باشم
Posted by
Amir
at
2:39 AM
0
comments
میرزا پیکوفسکی:
پنجم: یکی از سرگرمیهایم دید زدن و تماشای حالات آدمهاست، در پارک، در سالن انتظار، در مطب دکتر، در مترو، هر جایی که میشود نشست و تماشا کرد
Posted by
Amir
at
2:33 AM
0
comments
برون کا:
دوم: سهسالم بود یهبار یواشکی یهعالمه آلبالو خوردم و هستههاشو برای اینکه کسی
((: نفهمه قایم کردم تو سوراخای بینیم! داشتم خفهمیشدم
Posted by
Amir
at
2:30 AM
0
comments
روزبه:
.اولین دختری که با او دوست بودم را به این دلیلی از دست دادم که برای گرفتن کارت کنکور از در شرقی دانشگاه وارد شدم و به او گفتم منتظر بمان و کارت را گرفتم و از در غربی در حالی که او را فراموش کرده بودم به خانه رفتم .فردای آن روز اولین دوستی من به هم خورد
Posted by
Amir
at
2:26 AM
0
comments
لیلا:
4. باید اعتراف کنم که با اولین دوست پسرم ازدواج کردم. (شاید این قضیه الان خیلی ... به نظر برسه )
Posted by
Amir
at
2:25 AM
0
comments
زیتون:
11- تازه فهمیدم این ماشینی که سوار میشم و تو اتوبان 140 تا باهاش میرم دنده 5 هم داره. میدیدم موتور زوزهمیکشه ها...
اونم یهدفعه که سی با کنارم بود. با تعجب هی منتظر دنده عوض کردنم بود گفت چرا نمیری 5؟ منم خندیدم. فکر کرده داره سر کارم میذاره. بعد که اصرار کرد. نگاه کردم دیدم به قول معروف" اِوا...." بابا این مدتهاست (از وقت ساختنش) دنده پنج داره و من اصلا به شمارههای دنده نگاه نکرده بودم
Posted by
Amir
at
2:13 AM
0
comments
پوپک صابری:
5- از اخلاق های شخصی :هنوز بلد نیستم بند کفشم را ببندم اتو هم همینطور از صدای جارو برقی هم متنفرم. هر چه قدر فضا داشته باشم آن را با وسیله پر می کنم حالا یک اتاق باشه یا یک شهرک فرق نمیکنه.(حالا حتما فهمیدید من چه همسر صبوری دارم!) با وجود اینکه آدم شجاعی هستم وحتی از سوسک وموش هم نمیترسم وبا مار پیتون روی شانه ام هم عکس دارم تا حدودی گاهی این شجاعت تبدیل به حماقت میشه! اما در اتاق باید موقع خواب تمام درهای کمد بسته باشه و من روبروی در بخوابم و حتی میز کارم هم باید روبروی در باشه!
Posted by
Amir
at
2:12 AM
0
comments
الپر:
3. توی دبیرستان منو به قرائت قرآن می شناختن. الان سالهاست غیر از ماه رمضون که اون هم یه خط در میونه، و غیر از مرور گهگاه محفوظات اندکم، خیلی خیلی کم (در حد صفر) قرآن می خونم. نمی دونم باید متأسف باشم یا نه. ولی همینه که هست
Posted by
Amir
at
2:10 AM
0
comments
شیده:
۲- تو امتحانام همیشه از سوال آخر شروع میکنم و با سوال اول تموم میکنم.
Posted by
Amir
at
2:08 AM
1 comments
لوا:
۵. یه بار دوم راهنمایی خودکشی کردم. یعنی تو مدرسه با دوستم قرار گذاشتیم که اون شب بریم سر یخچال و هرچی قرص هست رو بخوریم. من ترسیدم و سه چهارتا قرص گنده رو خوردم و رفتم خوابیدم. از ترس. گلاب به روتون اون قرصهای سبز گنده مسهل بودن. ما نمردیم ولی ...فرداش که رفتم مدرسه دیدم اون دوستم هم دبه در آورده میگه مامانش خونه بوده! اونهم خودکشی نکرد. نامرد
Posted by
Amir
at
2:02 AM
0
comments
حبه:
4- همخانه ام رسما همجنسگراست. اما خیلی پسر با اتیکت و جالبی است. یکی از معروفترین نقل قول هایش این است که " به هر کسی اگر خوب نگاه کنی زیباست فرقی ندارد زن باشد یا مرد!!!"
Posted by
Amir
at
1:58 AM
0
comments
گوشزد:
5) این اواخر دریافتهام که پسر کوچیکه که در لیست دوستداشتنیهای من صدر نشینه مرا در لیست خودش نه تنها بعد از مادر و برادر و پسر عمهاش قرار داده که حتی بعد از بانی (کره خر اسباب بازیش) قرار دارم!
Posted by
Amir
at
1:55 AM
0
comments
فرناز:
6- این آخری بدترین و وحشتناک ترین سوتی همه عمر و زندگی من است که هنوز هم از یادآوریش سردرد می گیرم. وجدانن هم از درگاه همگی شما عزیزان استدعا دارم این را که خواندید دیگر به رویم نیاورید. خداوند عزتتان دهد! بابت جریحه دار شدن عفت عمومی نیز پیشاپیش عذر می خواهم. و اما این سوتی وحشتناک از این قرار است که زمانی میان دایره دوستان ما عادت شده بود که هر حرفی را بر می گرداندیم و از جملات با جابجایی یکی دو کلمه مفهومی تازه می ساختیم. در یکی از همین روزها در راه پله دانشکده استاد بزرگواری را دیدم که آقایی حدودن پنجاه و پنج ساله هستند، ترم پنج با وی درسی داشتیم و کلی هم از آن کلاس آموخته بودیم. یک سال و نیمی می شد که اصلن این استاد را در دانشگاه ندیده بودم، ایستادیم به حال و احوالی به این شرح:
استاد: به به! سلام فرناز خانم! خوبی؟ چه می کنی؟
من: خیلی ممنون استاد! شما خوب هستید؟ کم پیدایید.
استاد: از کم سعادتی من هست که شما را نمی بینم. من هم بد نیستم. ترم چندی الان؟
من: دیگه آخرهایش هست.
استاد: خوب به سلامتی. شوهر نکردی هنوز؟
من: ( به عادت همان بازی میان دایره دوستان که جمله ها را برمی گرداندیم) شوهر بایدمنو بکنه استاد....
و همین که جمله لعنتی تمام شد تازه فهمیدم چه گفتم و برای اولین بار در زندگی تا بناگوش که سهل است، گردن به بالا مثل لبو سرخ شدم. بدبختی بزرگ این بود که درست از فردای این روز کذایی این استادمان را که یک سال و نیم بود اصلن ندیده بودم، هر روز خدا در حیاط و راه پله و دم در کلاس می دیدیم و ایشان هم دریغ از ذره ای بزرگواری که به روی خودش نیاورد، هربار چشمش به من می افتاد نیشش تا فرق سرش باز می شد. من در همین راستا ناچار شدم یک درس را که از شانس بد من اکثر کلاس هایش با این استاد تشکیل می شد، تا ترم آخر به تاخیر بیاندازم!
Posted by
Amir
at
12:24 AM
5
comments
کیوان:
1 – اعتراف مي كنم بعد از گرفتن آن ليسانس غم انگيز (از نظر بد گذشتن در دوران تحصيل)، براي گرفتن فوق ليسانس يك انگيزيه ي بزرگ علمي داشتم: اينكه اگر روزي روي دختري دست گذاشتم كه شوهر "بيشتر تحصيل كرده" مي خواست، "نه" نشنوم! البته بعدها آنقدر از درس خواندن لذت بردم كه معدلم روي A ايستاد، حالا هم كرم دكترا ولم نمي كند، گرچه باز هم خودم را در جايگاه "آقاي دكتري" فرض مي كنم كه خانواده عروس از شنيدن عنوانش كش مي آيند! (فقط مشكل اينجاست كه تا به امروز نفهميده ام چرا بايد ازدواج كنم!)
Posted by
Amir
at
12:12 AM
0
comments
فروغ:
۲)به شدت حسودم. درمورد پارتنری که عاشقش باشم. هیچ احدی حتی یک گربه رو نمیتونم تحمل کنم
Posted by
Amir
at
12:00 AM
1 comments
Saturday, December 23, 2006
آشوب:
۳. توی زندگیم فکر میکنم یکبار دل یکی رو شکوندم و هرچند در اون مورد خودم رو مقصر نمیدونم و تقصیر خودش بود، اما همیشه هر بلایی که به سرم میاد فکر میکنم تقاص همون دل شکوندن بود
Posted by
Amir
at
11:36 PM
0
comments
روبو:
چهار) الان که 26 سالمه هنوز نمیدونم برای چی زندگی میکنم. و اول سال 85 به خودم اولتیماتوم دادم که تا پایان 85 بفهمم که برای چی زندگی میکنم. و هنوز سه ماه باقی مونده. امیدوارم بفهمم
Posted by
Amir
at
11:28 PM
0
comments
حاجی واشنگتن:
۳- کلاس چهارم بودم که به ایران برگشتیم. روز اولی که به مدرسه رفتم، معلممون به من تو درس دیکته نیم نمره کم داده بود. ورقه رو بردم پیشش و با حالتی کاملا مودبانه گفتم:”خانم شما غلط کردید به من ۵/۱۴ دادید، من ۱۵ می شم!” فردای اون روز مادرم به مدرسه اومد و به خانم معلم توضیح داد که فارسی پسرش بفهمی نفهمی مشکل داره و اون بنده خدا هم کلی خندید
Posted by
Amir
at
11:26 PM
0
comments
رها:
در عین اینکه آدم ترسویی هستم اما دلم میخواد همهچیز رو تجربه کنم و میکنم! مثلا در حالی که قلبم داره از جا کنده میشه و کم مونده از دهنم بیرون بزنه، با سرعت 180 رانندگی میکنم (بیشترش رو جرات نکردم تا حالا).
یه بار در یک مجلس عروسی، مسابقهی آوازخونی بود و همه فکر میکردن من صدای قشنگی دارم، از ترس این که جوگیر نشم و براشون چه چه نزنم، مجبور شدم از مجلس فرار کنم.
Posted by
Amir
at
11:12 PM
0
comments
پسر فهمیده:
حرف «ر» را نمیتونم درست تلفظ کنم و تقریبن اون را مثل «ی» میگم
Posted by
Amir
at
11:10 PM
0
comments
خانوم حنا:
4. انزجار: یه همکار کمونیست پیر داشتم که تو شرکت آخری که کار میکردم با هم هم اتاقی بودیم. خیلی هیز بود و شوخی های لوسی میکرد. از اونجایی که من بعضی وقتها اصلن نیمتونم رک باشم به خصوص وقتی با یه آدم بزرگتر از خودم طرفم، هر روز من با حسی بین اشمیزاز( دیکته اش درسته؟) و ادب و حرص خوردن میگذشت. همین شد که من از کومونیستها بدم اومد
Posted by
Amir
at
11:01 PM
0
comments
زیر خط آی تی:
بابا چه شری شده این حرکت های خودجوش وبلاگستان ، لامذهب تو عرض 1 ساعت همه گیر میشه و عین بختک میوفته به جون وبلاگ نویسها.
Posted by
Amir
at
10:36 PM
0
comments
نیک آهنگ:
خدا از سر الپر نگذرد که ما را به این بازی "پنتاگونو" وارد کرد! حالا مساله این است که من هم نه نگفتم!
من رازهای نگوی زیادی دارم که نخواهم گفت! تا دلتان بخواهد، ولی چیزهایی هست که مدتها در مورد خودم فراموش کرده بودم و الان یادم آمد که بد نیست بازگو کنم! چون بدم هم نمیآید یک کمی ماجرا سکسی شود، سکسیهایش را میگویم!
Posted by
Amir
at
10:30 PM
0
comments