Sunday, December 24, 2006

خورشید خانوم:
3- من همیشه سر توالت کتاب می خونم و اکثر چیزایی که خوندم سر توالت بوده. اصولا اگه چیزی نخونم دستشویی شماره دو ام نمی یاد.

سیبیل طلا:
4-بزرگترين تفريح ام در زندگی مسخره کردن خانواده پدرم- يک مشت پر مدعای از دماغ فيل افتاده- بوده و هست. مقام و منزلت اجتماعی برای خانواده ما خيلی مهم است و من هميشه مايه آبروريزی آنها و تفريحات خودم بوده ام. مدرسه مهدوی که می رفتم در تمام مدرسه شايعه کرده بودم که پدرم "پتو فروش" است. يک سال بعد پدر ثروتمند يکی از بچه ها که دلش به حال خانوادهِ محروم ما سوخته بود ما را به هتل اوين دعوت کرد. از قضا آن آقا يک آدم مهمی بود در وزارت صنايع که کلی هم نشان سازندگی از رفسنجانی گرفته بود و پدر من هم که آن روز ها کارخانه فيلتر صافی ایران را داشت گويا کارش مستقيماً به این طرف ربط داشت و گند شايعه "دختر پتو فروش محروم" من در آمد. پدرم از دستم به قدری عصبانی بود که مدام در ماشين سئوال می کرد: "چرا پتو فروش؟"

دختر بودن:
طولانی‌ترين بوسه‌ام—تاکنون—را در صندلی جلوی ماشین با معشوقی تجربه کرده‌ام، سال‌ها پيش، زيرِ بارشِ شديدِ باران و با مشقت فراوان.

اسکارلت:
۴- يه بار وقتی بچه بودم رفته بودم تو يه شيرينی فروشی که شمع تولد بخرم چشمم افتاد به يه سری نون خامه ای که عقل و هوش رو از سرم برد . يواشکی دو تا برداشتم و گذاشتم تو جيب لباسم ! سالها بعد که بزرگ شدم همش دلم ميخواست که برم تو اون شيرينی فروشی و به اندازه دو تا دونه پول بدم به صاحب مغازه اما هيچ وقت روم نشد.

حسین درخشان:
۱) بار اول که در اثر عشق خام و جوانانه در ۲۰ سالگی ازدواج کرده بودم، عقدم را خامنه‌ای خوانده بود. خودم آن موقع خیلی مذهبی بودم، البته به همین سبک کله‌شق الان خودم.

لولو:
2- وقتی بچه بودم آرزوم بود که فضانورد بشم. یه پوستر از کلی فضانورد روی دیوار اتاقم بود. کلی می شستم فضانوردهای دختر رو پیدا می کردم و ذوق زده می شدم. انوشه انصاری که رفت فضا من یه کم دلخور شدم. دوست داشتم یکی به من می گفت بفرمایین!

افرا:
تا پانزده سالگی فکر میکردم بچه از دعای پدر و مادر متولد میشود!(مرده شور اون کارتونهای احمقانه کانون پرورش فکری رو ببرند که یک زن و شوهری دستشون رو به طرف آسمون می گرفتند و دعا میکردند که صاحب بچه بشند و بعد یک بچه قنداقه میومد تو دستشون!!)

چاپ اول:
مشروب را از هر نوعی که باشد دوست دارم اما از زیاده‌روی‌اش خوشم نمی‌آید .

خارج از کنترل:
4. یه بار شمال تو ویلای یکی از فامیلامون روی مبل خوابم برده بود و خودم رو خیس کردم ( هو! مگه چیه؟) بعد پا شدم دیدم خودم رو خیس کردم. بعد با کمال خونسردی تشک مبل رو بر عکس کردم، هنوزم عذاب وجدانش نیومده سراغم.

قصه های عامه پسند:
۵- از آینه می‌ترسم

شرتو:
فاقد هر گونه حافظه کوتاه مدت و بلند مدت در چهره‌شناسی هستم. مثلا یک بار بعد از پنج سال همسایگی با همسایه‌مان، با یک غریبه در خیابان به جای خانم همسایه سلام و علیکِ مفصلی کردم و ضایع شدم. یا یک بار دیگر بعد از یک سال یکی از اساتیدمان را که خانم هم بودند در دانشگاه دیدم و به نظرم آشنا آمد به جای یک همکلاسی باهاش حال و احوال کردم و از تعداد واحدهای پاس شده و نشده اش پرسیدم!!! خوب شد محکم به شانه‌ش نکوبیدم

ناشناس:
۵- ورزش مورد علاقم اسکیه. فکر کنم جرو معدود چیزایه که یاد گرفتم و ازش لذت میبرم. بقیه چیزایی که ازشون لذت میبرم همه غریزیند.

باغ بی برگی:
با ترفندی خاص که فرمولش را میگویم توانسته ام محبوب دل پدر و مادر و همه فامیل شوم.( فرمولش شامل هیچ وقت روی حرف بزرگتر حرف نزدن و انجام دادن کارها بر خلاف میل خودت و به میل پدر و مادر یک قابلمه بزرگ، مهربانی وخنده یک کاسه آش خوری، صرف وقت و زنگ زدن و حال و احوال همه را پرسیدن یک پیمانه و پاچه خواری به میزان لازم)

سایه:
سه_ حواس پرتي: خيلي پيش مي آيد كه وسط يك كاري باشم و بعد به كل فراموش كنم كه چرا اين كار را شروع كردم و بعد بايد چه كنم!!يك بار در ايام دانشجويي از تاكسي پياده شدم تا نفر بغل دستي ام پياده شود. بعد هم يادم رفت كه دوباره سوار تاكسي بشوم و همان كنار خيابان به حالت منگ ايستاده بودم كه با داد راننده تاكسي يادم آمد كه بايد تكليفش را روشن كنم.

وارش:
۵- يكي از دوستانم مي گويد كه مردان زندگي من اصولا خوش تيپ بوده اند كه دروغ هم نگفته است. ( نمي دانم البته اين را بايد شانس دانست يا بد شانسي! ). به تعداد موهاي سرم عاشق شده ام و حالا اسم بعضي ها هم يادم نمانده. ولي خودم اصولا پير پسند بوده ام ظاهرن. چون خيلي از آنها دستكم ۱۵ سال از من بزرگتر بوده اند. ولي به هر حال اميدوارم روزي كچل نشوم!

یک اهری:
۴- در سنوات ۶۵-۶۸ در تهران زندگی میکردم . مجرد بودم و مقداری پول داشتم در یکی از روزنامه ها مسئول تدارکات بودم . فکر تجارت به کله ام زد . زمستان بود و هوا بسیار سرد . بعد از کمی تحقیق ٬ به این نتیجه رسیدم که در شب یلدا میشود بصورت عمده از مناطق گرمسیر میوه به قیمت ارزان تهیه کرد و در تهران بزرگ به قیمت بالا بفروش رساند . بلیط هواپیما گرفته و به بندر عباس رفتم . وقتی در هواپیما را در فرودگاه بندرعباس باز کردند فصل بهار و گرمای دلپذیرش صورتم را نوازش داد . یک شبی در پشت بام یکی از مسافرخانه های نزدیک ساحل خوابیدم . بعد از تفحصی دوباره ٬ فهمیدم که باید به یکی از شهرهای نزدیک برای خرید خیار بروم . از سندیکای کامیونداران بندر عباس یک تریلی چندین چرخ گرفتم و عازم آن شهر شدم . یک تریلی خیار کیلویی هفت تومان خریدم . عصر بود به راننده آدرس میدان تره بار سرچشمه تهران را دادم . و با هواپیما به تهران برگشتم . بعد از یکروز راننده تریلی زنگ زد و گفت : در نزدیکیهای یزد ماشین خراب شده است . دستپاچه شدم نمیدانستم چه کنم . آیا برگردم به میان کویر یزد و که چه - داشت تمام آمال و آرزوهایم له و لورده میشد - همه حساب و کتابها و پولدار شدن یکشبه ام - در تهران خیار را کیلویی چهل تومان میفروختند . بعد از سه روز و درست در شب یلدا محموله رسید . خیارها داخل نایلونها خراب شده بودند . راننده مسئول و پاسخگو بود . گریه و التماس کرد و به دست و پایم افتاد . از خیر همه چیز گذشتم و دست از پا درازتر باز رفتم سراغ مجله

مریم مومنی:
3) یکی از بدجنس ترین کارهایی که کردم این بوده که برادرم رو که اون موقع شش سال بیشتر نداشت متقاعد کردم که بچه ی مامان و بابا نیست و از آفریقا به فرزندی قبولش کردیم و بعد از اینکه کلی شیر خورده سفید شده. و انقدر دلیل و مدرک آوردیم ( در این شوخی همدست هم داشتم ).که طفلک باور کرد و اشک تو چشماش جمع شد.بعد البته خیلی سخت( چون مدارک به حدی قانع کننده بود که نقض کردنشون کلی طول کشید) از دلش در آوردم.

حامد قدوسی:
3) در دوره دانش جویی نزدیک بود بروم دادگاه انقلاب. مداخله یک روحانی نیک نفس و بزرگ وار که من را می شناخت مانع از این قضیه شد (این را بعدها برایم تعریف کرد). در تریبون آزاد چیزی گفته بودم که ناطق نوری از آن پس هر جا می رفت حرفم را نقل می کرد و می گفت ببینید تهاجم فرهنگی دشمن به کجا رسیده است که یک دانش جو در تریبون آزاد این حرف را می گوید. با شمارش من ناطق 15 بار این حرف را در مجالس مختلف نقل کرد و البته هر بار هم صحبت من را دست خوش تغییراتی می کرد. رفقا هم قضیه را می دانستند و آخرین تحولات در صحبت های ناطق را خبر می دادند.

آن سوی دیوار:
3- به عمرم لب به سیگار نزدم و شراب هم گاهی فقط یه جرعه موقع مراسم مذهبی می‌چشم. آدم خشکی نیستم ولی دوست دارم همیشه شیش دنگ حواسم جمع باشه.

میداف:
2- با وجودی‌که بیشتر عمر را در مسافرت گذرانیده‌ام از چمدان بستن و از مسافرت‌رفتن بشدت نفرت دارم. تاکنون دوستان زیادی دعوتم کرده‌اند که بدلایل متعدد ازرفتن امتناع کرده‌ام. ولی دلیل اصلی‌اش همین بوده‌است

دی:
۳ــ برای کنکور سراسری درس زبان انگلیسی یک دورس رو تو ماشین وقتی داشتم می‌رفتم سر جلسه ی امتحانن تموم کردم با ترانه ی مرا ببوس ! که بابام با اوج احساس و با تاکیید روی این قسمت که می‌گه که می روم به سوی سرنوشت و.... هم پیمان با قایق رانها برام می‌خوند.ا .درصد زبانم هم ۹۲ شد

مجید زهری:
1- از فرم شخصيتی انسان‌های بسته، فرهيخته و سنگين-رنگين هيچ خوشم نمی‌آيد. به نظر من، اين‌گونه افراد، بخش عمده‌ی "خود"شان را پنهان می‌کنند. اين اتفاقاً همان سياقی‌ست که خانم‌های ايرانی عجيب می‌پسندند، چون‌ به آن‌ها اين فرصت را می‌دهد که طرف مقابل را خودشان "کشف" کنند!

نیکی:
دوم : من هیچوقت شبا آرایش چشممو پاک نمیکنم و صبحها شبیه یک خرس پاندا از خواب بیدار میشم در حالیکه دایره سیاهی دور چشمام رو گرفته .

لیلی نیکونظر:
2 بهترین دوستانم پسرها هستند. اما به محض اینکه وارد فاز ارتباط عاشقانه می شوم همه چیز خراب می شود.در ارتباط های عاشقانه ام اصلا آدم موفقی نیستم . یک نفر دیشب می گفت بس که اهل بازی هستی و صداقت نداری .اما من فکر می کنم ماجرا به آن کروموزوم ایگرگ احمقانه و معیوبشان برمی گردد. حدود یک سال و نیم پیش هم به مدت چند ماه عاشق یک عوضی بی همتا شده بودم . وقتی به آن خریتم فکر می کنم , شرمم می گیرد.الان البته دو سه هفته ای ست که حواسم حسابی پرت شده است , یعنی اسم کسی با صدایم است دیگر...( این هم افشاگری !!)

مریم گلی:
یکم – هشت یا نه سالم بود که واسه اولین بار سیگار کشیدم. خونه مادربزرگم بودیم. دختر یکی از دوستها رفت سیگار دایی بابامو کش رفت من رو هم با خودش برد. رفتیم ته حیاط سیگار کشیدیم. مامانم اومد خدمتم رسید. دفعه اول و آخرم شد!

پرگلک:
۲- من هم گلاب به روی‌تان تا کلاس اول دبستان هر شب خواب دریا می‌دیدم و سر جایم جیش می‌کردم

جادی:
کلکسیون جمع می کنیم: کلکسیون بسته های کاندوم

عبدالقادر بلوچ:
6- ما بلوچها یلدا را جشن نمی‌گیریم

هدیه لحظه ها:
۳.دهان من حسابی قرص قرص است و اگر جلویم آدم هم سر ببرند لب از لب نمی جنبانم:
حالا من اسم نمی برم این مهدی اصغری که روبروی مطب من تعویض روغنی دارد اعتیاد بدی به یک نوع عمل ناشایست دارد.او مدام دارد با یک جاهایی از بدنش ور می رود و آب دهان قورت می دهد و چشم هایش خمار می شود.او به عنوان سوژه از هر چیزی که دستش بیاید استفاده می کند:عکس خانم های روی صابون لوکس و چایی های خارجی٬تصاویر روی جوراب ها و لباس های زیر زنانه٬تصاویر هنرپیشه های ایرانی و خارجی....هفته ی پیش او مغازه اش را پر از پوسترهای خانم های نامزد انتخابات کرده بود و حسابی مشغول بود.خودم مچش را گرفتم.ماشین را برده بودم تا ضد یخ بریزد.از چشم های سرخ و نفس نفس زدنش می شد فهمید مشغول چه کاری بوده.اما به من چه مربوط؟..من که به هیچ کس نگفتم...اصلا از این جور دهن لقی ها خوشم نمی آید

نازلی:
۴ـ بچه تر که بودم به تعبیر همه پسرانه رفتار می کردم.
نمی دانم تعریفشان درست بود یا نه؟ اما از لوس بازی خوشم نمی آمد. از ناز و عشوه متنفر بودم. خوب اینها را هم نداشتم و لابد پسرانه رفتار می کردم. الان که به گذشته نگاه می کنم می بینم که نسبت به تقسیم بندی های جنسی معترض بودم و خوب با عقل یک بچه تنها راهی که به نظرم می رسید این بود که مثل همه نباشم.
من با همه مردهای فامیل مچ می انداختم. راهنمایی که بودم زنجیر نازکی داشتم که همیشه در خیابان می چرخاندم( روزی راننده کامیونی با دیدن این کار من زنجیر چرخش را چرخاند و من از آن به بعد این عادتم را ترک کردم و به جایش تسبیح می اداختم!) زمانهایی مد شده بود که همه کتانی هایی بزرگتر از پایشان می پوشیدند. من یک کتانی داشتم سایز ۴۵! ( سایز پایم ۳۹ است). نصفش آبی بود نصفش سفید . آنقدر کیف می کردم با آن راه بروم که خدا می داند. هنوز دارمش. الان به نظرم خیلی مضحک می آید. یادم می آید ساعتها موسیقی هوی متال را تحمل می کردم که بگویم من خشنم!
حالا می بینم که چقدر احمق بودم. البته هنوز هم از خصلتهای آن زمان در وجودم ماند

حنیف مزروعی:
4- عاشق چند چيز هستم از جمله فيلم ديدن و هيچگاه از آن خسته نمي‌شوم بعنوان مثال سري 16 دي وي دي Lord of the Ring را يكدفعه پشت سر هم و بدون هيچ توقفي تماشا كردم، خودتان حساب كنيد 16 تا دي وي دي كامل چند ساعت مي‌شود. دوم عاشق خواب هستم، البته اين در خانواده پدري ما كمي ارثي هم هست و اگر فرصت كنيم امان نمي‌دهيم، يادم هست يكبار بطور متناوب بيشتر از 4 شبانه روز خوابيدم

2 comments:

Anonymous said...

پس من كوشم؟؟؟

Anonymous said...

منم همين طور؟